۱۳۹۴ آذر ۴, چهارشنبه

ماندن یا رفتن (۴): وضعیت اجتماعی و فرهنگ عمومی



یک توضیح

با توجه به بعضی از نظراتی که طی چند ماه گذشته از دوستان دریافت کرده‌ام، به‌نظرم توضیح مختصر و مجدد دلایل نوشتن این مجموعه لازم است، هرچند مفصلش را در قسمت اول نوشته‌ام. هدف اصلی به اشتراک گذاشتن این تجربیات با دوستان دیگر است که به هر دلیلی ممکن است علاقمند به شنیدن آن باشند. البته من هم در مقابل از نظرات دوستان استفاده کرده‌ام و خواهم کرد ولی قرار نیست از طریق این وبلاگ، من یا کس دیگری، به نتیجه‌ای در مورد شخصی خودمان برسیم. تصمیم شخصی من برای ماندن یا رفتن، اصولا نباید برای دیگران خیلی هم اهمیتی داشته باشد. به‌علاوه خیلی پارامترهای بیش‌ازحد شخصی در این تصمیم دخیل‌اند که در نوشته‌های این‌جا مطرح نمی‌شود، چون عمومیتی ندارد که به درد بقیه بخورد. همان‌طور که در قسمت اول نوشته‌ام: « تلاش دارم تجربیاتم را قبل از نهایی شدن این تصمیم، مکتوب کنم. آدم‌ها معمولا بعد از گرفتن تصمیم‌های بزرگ از این دست، نگاهشان جانبدارانه می‌شود». بنابراین این نوشته‌ها به‌هیچ وجه توصیه‌ای در جهت ماندن یا رفتن نیست.

طبق روالی که در ابتدا مطرح شد، این قسمت به مشاهدات در مورد وضعیت اجتماعی و فرهنگی می‌پردازد.


«واریانس» بالای رفتار آدم‌ها


دعوای خیابانی، عکس از جام‌جم، برگرفته از این مطلب دویچه‌وله
به‌نظرم برجسته‌ترین موضوع در مورد وضعیت اجتماعی، تنوع زیاد در رفتار آدم‌ها یا همان «واریانس» بالاست که در قسمت دوم (وضعیت حرفه‌ای) هم به آن اشاره کردم. آدم‌هایی که از معاشرت با آن‌ها لذت ببریم زیاد پیدا می‌شوند. لزوما هم منظورم دوستان قدیمی یا اقوام نیست. حتی شاید در یک تاکسی و یا دیگر برخوردهای زورمره‌ی معمولی، به چنین آدم‌هایی برخورد کنید. من این تجربه را خیلی در این‌جا در کانادا نداشته‌ام. البته شاید فاصله‌ی پیش‌زمینه‌ی فرهنگی من از فرهنگ عامه‌ی اینجا در این‌مورد بی‌تاثیر نباشد ولی اصولا آدم‌ها اینجا به راحتی با دیگران ارتباط برقرار نمی‌کنند و اصطلاحا کمی سردترند. در عین‌حال، در مدت چند ماه زندگی در ایران، رفتارهای مشمئزکننده هم فراوان دیدم که شاید به اندازه همه‌ی این سیزده سال در کانادا ندیده باشم. فقط برای ذکر چند مثال، نمونه‌های زیر قابل توجه است: پرده‌ی اول: در تاکسی صندلی جلو نشسته‌ام. راننده تاکسی و ماشین کناری هر دو در تلاش برای پیشی گرفتن از دیگری به‌هم برخورد مختصری می‌کنند. وسط شلوغی راننده پیاده می‌شود و کلی بدوبیراه حواله‌ی آن دیگری می‌کند، سوار می‌شود و با افتخار می‌گوید که «حال طرف را گرفتم»، تازه مدعی است حرف بدی هم نزده! کاسه‌ی صبرم که لبریز شد، فقط یکی از فحش‌ها را که شنیدم به ایشان یادآوری کردم تا لااقل اندکی شرمنده باشد.
پرده‌ی دوم: سر خط، راننده‌های خطی با یک مسافرکش عبوری حرفشان شده. بعد از کمی جروبحث، راننده‌ی خطی شروع می‌کند به کتک زدن راننده‌ی مسافرکش که سن پدرش را دارد. مسافران نشسته‌اند و تماشا می‌کنند (و بعد از مدتی هم پیاده می‌شوند و می‌روند سوار ماشین دیگری شوند). جلو می‌روم که لااقل کار به جای باریک نکشد. راننده‌ی پیر به‌وضوح برافروخته است و ظاهرا مشکل شنوایی هم دارد. سعی می‌کنم از او دلجویی کنم. بعد به سراغ راننده‌ی جوان می‌روم و اعتراض که چرا طرف را کتک زدی؟ خیلی راحت می‌گوید که «آخه هر چی بهش می‌گم نمی‌فهمه!»
پرده‌ی سوم: باید فرم مربوط به کاری را در یک سازمان دولتی پر کنم. تلفن زده‌ام و پرسیده‌ام، گفته‌اند تا ساعت سه‌ونیم بعدازظهر هستیم. با ماشین در ترافیک تهران راه افتاده‌ام خودم را ساعت سه رسانده‌ام آنجا. نگهبان می‌گوید برق رفته و همه رفته‌اند! یکی دو بار که اعتراض می‌کنم و می‌پرسم «چرا تلفنی به من گفته‌اند تا سه‌ونیم هستیم، به علاوه من فقط یک فرم می‌خواهم»، جوری برخورد می‌کند که انگار زبان فارسی نمی‌فهمم!
خلاصه‌اش همان است که واریانس رفتار آدم‌ها خیلی بالاتر از کاناداست. در کانادا هم آدم‌ها خیلی متنوع‌اند ولی تا حد خوبی در حوزه‌ی عمومی یادگرفته‌اند که چطور با هم کنار بیایند و با مسالمت و با قبول تفاوت‌هایشان کنار هم زندگی کنند.


معنویت و معنای زندگی

این سوال که اصولا برای چه زندگی می‌کنیم و هدف از این‌همه غوغا چیست، خیلی بزرگ‌تر از آن است که در یک پاراگراف به آن بپردازم. ولی بدون وارد شدن در جزییات، محدود گرفتن این زندگی به همین تجربه‌ی مادی، نه تنها پایه و اساس محکمی ندارد، به‌نظرم زندگی را خیلی خالی از معنا هم می‌کند. به‌گمانم نوعی از «معنویت» و باور به بعدی فراتر از دنیای ملموس، تجربه‌ی زندگی را خیلی شورانگیزتر می‌کند. هرچند این معنویت با اعتقاد و عمل به ادیان رسمی یکی نیست (و شاید گاهی متضاد هم باشد) ولی به‌هرحال تجربه‌ی چنین معنویتی در ایران ساده‌تر است. دلیل اصلیش هم باز تا حدودی آدم‌ها هستند، شاید به این دلیل که در ایران آدم‌ها بیش‌تر به چرایی و هدف غایی زندگی فکر می‌کنند، شاید هم این‌که این حوزه انگار در غرب حالت تابو به‌خود گرفته و در محاوره‌های روزمره نباید به آن اشاره‌ای کرد. البته صحبت در این حوزه‌ها در ایران هم محدودیت‌های خودش را دارد که در پاراگراف بعدی به آن پرداخته‌ام. امیدوارم از سخن بالا این سوءبرداشت نشود که تبلیغات مذهبی حکومتی در ایران به تقویت معنویت منجر شده. برعکس، متاسفانه این تبلیغات، که در قسمت قبل کمی به آن اشاره کردم، شاید اثر معکوس در جامعه گذاشته.


دورویی و خودسانسوری، میوه‌ی تلخ بختک اسلام فقاهتی

روی دیگر بحث بالا در مورد معنویت و معنای زندگی، این است که در ایران گروهی گمان می‌کنند که پاسخ کامل و قطعی این سوال‌ها را می‌دانند، راه رسیدن به آن را هم (در حد جزییاتی مثل «نحوه‌ی ورود به مستراح») می‌دانند، و به‌علاوه اگر قدرتش را داشته باشند، این راه‌وروش زندگی را هم در جامعه اجباری خواهند کرد. به‌نظر من، از بدترین نتایج قدرت گرفتن اسلام فقاهتی، دورویی اجباری آدم‌هاست. مثال‌های روشنش از نحوه‌ی لباس پوشیدن و مانند آن که بدیهی‌ست ولی جنبه‌های مختلف آن خیلی فراتر از این ظواهر است و گاهی خیلی بارز هم نیست. مثلا در دانشگاه بخشی از امتیازهای لازم برای ارتقا و قرارداد دائم، امتیازهای «فرهنگی» است (مثل شرکت در کلاس‌های عقیدتی یا گوش دادن به چرندیات نمایندگان حکومتی)، نه تنها خیلی از اساتید، شرکت در این بازی را قبول کرده‌اند (هرچند با نارضایتی)، بلکه حتی در صحبت‌های معمولی در دانشگاه، مثلا سر میز غذا، چنان دست‌به‌عصایند که نکند حرفی بزنند که بعدا در زمان ارتقا برایشان دردسر شود. بدیهی‌ست این وضعیت محدود به دانشگاه هم نیست. نمونه اول: همکار عزیزی که هیچ قرابتی هم با حکومت ندارد، سر میز غذا وقتی در مورد هزینه‌های نجومی به اصطلاح «حرم مطهر» خمینی صحبت می‌کرد، آن‌چنان غیر مستقیم حرف می‌زد که برایم سوال پیش آمد. در پاسخ من، دقیقا به همین موضوع ارتقا و قرادادهای رسمی دانشگاه اشاره می‌کرد. نمونه‌ی دوم: رفته‌ام برای گرفتن گذرنامه، در فرم‌ها، مثل خیلی جاهای دیگر، هم از «دین» پرسیده است هم «مذهب»، من هم مثل همه‌ی جاهای دیگر هر دو را نوشته‌ام «اسلام». اطلاعات فرم را که وارد کرده، خودش دومی را تغییر داده به «شیعه‌ی اثنی‌عشری» بعد فرم پرینت شده را به من نشان می‌دهد که ایرادی نداشته باشد. می‌گویم، مذهب را این ننوشته‌ام، نوشته‌ام اسلام، می‌گوید این مذهب نیست، فقط مجازی از بین گزینه‌های اثنی‌عشری، زیدی، سنی، و.... انتخاب کنی. می‌گویم هیچ‌کدام از این‌ها نیستم، می‌گوید نکند از فردا به فکر شنود تلفنت هستی؟! منظورم از بیان این مثال‌ها نقد این موارد خاص نیست، مقصود اصلی تبیین عمق خودسانسوری‌ست که ترس از عقوبت‌های حکومتی در آدم‌ها ایجاد کرده.


فساد اقتصادی و دیگر شاخص‌های اخلاق عمومی

به دلایل مختلف، به کارهای صنتعی در کنار دانشگاه یا حتی خارج از دانشگاه توجه داشته‌ام. به همین دلیل در سال‌های گذشته کم‌وبیش اگر فرصتی دست داده، سعی کرده‌ام تجربیات دوستانی که در ایران درگیر کارهای صنعتی‌اند را بشنوم. یکی از مواردی که ترجیع‌بند خیلی از این تجربه‌هاست، فساد اداری و به‌خصوص عادی شدن رشوه است. این البته برای خیلی از ما شاید خبر جدیدی نباشد ولی هم حجم و هم گستردگی این رشوه دادن‌ها فراتر از تصور اولیه‌ی من بوده. مثلا یک نمونه‌ی کاملا رایج وقتی‌ست که به‌عنوان پیمان‌کار با مامور خرید (یا واسطه، یا رابط، یا هرچه که اسمش را بگذارید) از یک سازمان دولتی طرفید و مامور خرید در قبال «کمک» به عقد قرارداد، علنا از شما طلب درصد قابل توجهی از مبلغ قرارداد را می‌کند. درصدها و مبالغ هم عجیب بالاست، حتی ممکن است آن مامور خودش پیشنهاد بدهد که مبلغ قرارداد را ۱۰ درصد بیش‌تر کنید و آن ۱۰ درصد را به او بدهید. مثال‌های مشخصی که از فساد اقتصادی در ذهن دارم زیاد است ولی بیانش نوشته را خیلی طولانی خواهد کرد. نمونه‌ی اول: با دوستی قدیمی که سال‌ها درگیر کار جدی صنعتی است و به سلامت اخلاقیش کاملا واقفم، در همین مورد صحبت می‌کردم. می‌گفت از ده‌ها قراردادی که این سال‌ها داشته (به گمانم عموما با کارفرماهای دولتی) شاید تنها در یکی دو مورد، مامور خرید رشوه‌ای طلب نکرده و صراحتا می‌گفت که بدون کسب رضایت این اشخاص عقد چنین قراردادهایی ناممکن است. تازه این دوستم می‌گفت حداقل وجدانم از این نظر آسوده است که هر کاری برعهده گرفته‌ایم، تحویل داده‌ایم، خیلی‌های دیگر قراردادهای کلان دولتی می‌بندد، در قبالش هم خیلی کاری تحویل نمی‌دهند!
نمونه‌ی دوم: دوستی که صاحب کسب‌وکار خصوصی خودش است، در مناقصه‌ای برای یک پروژه‌ی بزرگ دولتی شرکت کرده. شرکت رقیب با او تماس گرفته و پیشنهاد کرده در ازای مبلغی بیش از صدهزار یورو از مناقصه کنار خواهد کشید. دوستم امتناع کرده، شرکت رقیب هم در پاسخ، با کارفرمای دولتی تماس گرفته و با ادعاهای «خط ولایت» و «سرباز نظام» بودنشان عملا کارفرما را تهدید کرده که حواسشان باشد پروژه را به چه کسی دارند می‌دهند.
نمونه‌ی سوم: دوستی یک پروژه‌ی دولتی را تقریبا گرفته ولی مبلغ درخواستیش بیش از مقداری‌ست که کارفرما مجاز به پرداخت است. کارفرما هم می‌داند که مبلغ قرارداد باید بیش‌تر باشد، خودش پیشنهاد داده که درست است که ما برای این «نرم‌افزار» نمی‌توانیم بیش از این بپردازیم ولی بودجه‌ی «سخت‌افزار» فراوان داریم. شما یک بند تهیه‌ی سرور هم به قرارداد اضافه کنید و از آن طریق سرورها را با چند برابر قیمتی که برایتان تمام می‌شود به ما بفروشید.
بزرگ‌ترین درد در این مورد به‌نظرم این است که قبح رشوه (و انواع دیگر فساد اداری) تا حد زیادی از بین رفته و به یک تجربه‌ی نسبتا معمولی تبدیل شده است. رشوه به مامور مالیات، رشوه به پلیس، رشوه به کارمند دولت برای انجام سریع‌تر کار ما خارج از نوبت و ...

نقشه‌ی «شاخص احساس فساد» (Corruption Perceptions Index) در سال ۲۰۱۴، برگرفته از این عکس ویکی‌پدیا. نقشه‌ی تعاملی اصلی از وبگاه شفافیت بین‌الملل در اینجا قابل مشاهده است. برای توضیحات بیش‌تر، به متن نگاه کنید.


برای نوشتن این قسمت، و برای پرهیز از کلی‌گویی، کنجکاو شدم که کمی دقیق‌تر به موضوع فساد اقتصادی و دولتی نگاه کنم. در این میان به آمار سازمان شفافیت بین‌الملل رسیدم. نقشه‌ی روبه‌رو، پراکندگی «شاخص احساس فساد» (Corruption Perceptions Index) را نشان می‌دهد که اطلاعات بیش‌تر در مورد آن را می‌توانید در این‌جا یا توضیح مختصر و نتایجش را در این صفحه‌ی ویکی‌پدیا ببینید. از دید این شاخص، ایران در سال ۲۰۱۴ در بین ۱۷۵ کشور، در رتبه ۱۳۶ قرار می‌گیرد در کنار کشورهایی مثل پاکستان با رتبه‌ی ۱۲۶، و اوکراین ۱۴۲ (کانادا ۱۰ و آمریکا ۱۷ است). برای این‌که شهود به‌تری نسبت به این شاخص پیدا کنیم، می‌توان آن را در کنار شاخص به‌تری از همین موسسه گذاشت. این شاخص را «فشارسنج فساد جهانی» ترجمه کرده‌ام (Global Corruption Barometer) که اطلاعات مفصل در مورد آن اینجا موجود است. ویژگی جالب این شاخص این است که مستقیما از هزار نفر در کشورهای شرکت کننده در مورد فساد اقتصادی سوال شده. مثلا این سوال مشخص که آیا در یک سال گذشته رشوه پرداخت کرده‌اند یا نه. خلاصه نتایج این تجربه‌سنجی را می‌توانید در این مطلب ویکی‌پدیا ببینید. متاسفانه ایران در بین حدودا صد کشوری که در سال ۲۰۱۳ در این بررسی بوده‌اند نیست ولی اگر به شاخص قبلی برگردیم و به کشورهای مشابه ایران مثل پاکستان و اوکراین مراجعه کنیم به رقمی بیش از ۳۰ درصد می‌رسیم. یعنی در این کشورها، حدود یک سوم از پاسخ‌دهندگان در یک سال گذشته رشوه داده‌اند. به‌نظرم رقم تکان‌دهنده‌ایست.

البته شاخص‌های اخلاقی دیگر هم که به حوزه‌ی عمومی مربوط می‌شود، تعریفی ندارند. یادمان نرود که بالاترین مقام اجرایی کشور جلوی ده‌ها میلیون نفر علنا دروغ می‌گفت و خیلی‌ها آن را تعبیر به «زرنگی‌» می‌کردند! بگذریم ... این که چرا شاخص‌های اخلاق عمومی ما پایین است، بحث مفصلی‌ست و من سعی کردم در متن از آن پرهیز کنم، صرفا مشاهداتم را نوشته‌ام چون به‌نظرم برای کسی که به‌فکر کار صنعتی با رعایت ضوابط اخلاقی‌ست، مهم است. برای توجه به پیچیدگی «چرایی» این بحث، به‌عنوان یک نمونه، بحث مالیات را در نظر بگیرید. به‌نظر من در یک حکومت دموکراتیک، می‌توان استدلال کرد که مالیات «حق‌الناس» است و عدم پرداخت آن، پایمال کردن حقوق دیگران. در ایران چنین استدلالی به این سادگی نیست. نه نحوه‌ی هزینه‌ی درآمدهای دولت آن‌قدر شفاف است، نه قوانین مالیاتی و نحوه‌ی تصویب آن. یک نتیجه‌اش این است که استفاده از دو دفتر دخل‌وخرج، یکی واقعی و یکی برای اداره‌ی مالیات، معمول شود. طبیعی است که مامور مالیات هم این را می‌داند و بنابراین برای راضی کردن ایشان هم اندکی باید هزینه کرد! به‌علاوه ضمانت اجرایی قوانین هم بسیار مهم است. در همین کانادا، برای من چندین بار پیش آمده که فروشنده یا ارائه کننده‌ی خدمات، پیشنهاد داده مبلغ مالیات فروش را نپردازم و درعوض رسید هم نگیرم (چون با صدور رسید، دیگر جرات عدم پرداخت مالیات مربوطه را نخواهد داشت). من البته این پیشنهادها را رد کرده‌ام ولی منظورم توجه به پیچیدگی بحث «چرایی ضعف اخلاقی» ماست.


محصولات فرهنگی


آهنگ «ساقی می‌خواران» از گروه دنگ‌شو
در مورد فضای سانسور حاکم بر رسانه‌ها، مجلات، و کتاب‌ها در قسمت آینده خواهم نوشت ولی با همه‌ی این محدودیت‌ها، هنوز هم در مجموع محصولات فرهنگی مکتوب که داخل کشور تولید می‌شود برای من جذابیت بیش‌تری از غرب دارد. می‌دانم که این موضوع به علائق و سلایق شخصی خیلی وابسته است ولی به‌هرحال در تمام مدت چند ماهی که در ایران بودم، تورق مجله‌های روی پیش‌خوان دکه‌ها، یا قدم زدنی جلوی دانشگاه تهران و بررسی کتاب‌ها، جزء سرگرمی‌های لذت‌بخش بود. کیفیت هم به‌نظرم بد نبود، هم مجلات و هم کتاب‌ها. همین‌که تصادفا از دست‌فروشی کتابی بخری که جذابیتش بیش‌تر باشد از کتابی که با وسواس انتخاب کرده‌ای و در حال خواندنی، تجربه‌ی شیرینی است که سال‌هاست از آن محروم بوده‌ام.


نماهنگ «اینجا شهر من نیست» از گروه پالت
محصولات فرهنگی دیگر مانند موسیقی هم به‌نظرم پیش‌رفت قابل ملاحظه‌ای داشته. هنرمندان جوان زیادی هستند که جرات آزمون انواع متفاوت موسیقی را به‌خود می‌دهند و اتفاقا با استقبال قابل توجه جامعه هم مواجه می‌شوند. مثلا کارهای گروه دنگ شو را از قبل دیده بودم و به‌نظرم جالب بود. گروه‌های مشابه و جدید دیگری هم بودند که در ایران با آن‌ها آشنا شدم، مثل پالت . این نماهنگی که این‌جا گذاشته‌ام، یکی از کارهای این گروه به‌عنوان نمونه است. جذابیت کار این گروه‌ها، هم نوع‌آوری بین موسیقی سنتی و پاپ دهه‌های گذشته است و هم توجه به متن و ابتکارهای شعری. خلاصه این‌که اگر به فرهنگ آن «خانواده‌ی بزرگ» علاقمندید، به‌ترین محصولاتش در همان داخل کشور و با انواع محدودیت‌ها تولید می‌شود.

پانوشت‌ها

۱۳۹۴ آبان ۱۰, یکشنبه

ماندن یا رفتن (۳): شرایط خانوادگی



مسائل خانوادگی و انگیزه‌های بازگشت

این قسمت کمی خلاصه شده چون خیلی از تجربه‌ها بیش از حد شخصی‌ست. دلیل تاخیر نوشتن این قسمت، درگیری‌های فوق‌برنامه چند هفته‌ی گذشته‌ام بود، از جمله آسیب‌دیدگی در فوتبال، انتخابات کانادا و یکی دو مورد دیگر. کم‌کم داشتم شک می‌کردم که مشکل از امثال ماست که به‌هرگوشه‌ی عالم پناه می‌بریم، بعضی از واپس‌گراترین جریان‌های محافظه‌کاری همان‌جا قدرت می‌گیرند! خوشبختانه مردم کانادا در انتخابات اخیر نشان دادند که اندیشه‌های ضدلیبرالی و از جمله اسلام‌هراسی‌های این جریان سابق حاکم خیلی خریداری ندارد. بحث در این مورد را بعضی از خبرنگاران کانادایی به خوبی مطرح کرده‌اند، به عنوان نمونه نگاه کنید به این نوشته از نیل مک‌دونالد. رسانه‌های آزاد که قدرت حاکم را به چالش می‌کشند انصافا نعمتی‌ست. در این مورد در قسمت‌های بعدی مربوط به شرایط اجتماعی و سیاسی ایران بیش‌تر خواهم نوشت ولی درگیر شدن مجدد در سیاست داخلی کانادا و از نزدیک دنبال کردن آن در چند ماه گذشته، درحالی‌که به موضوع بازگشت به ایران هم فراوان فکر می‌کنم، تلنگر جالبی بود.


بررسی مسائل خانوادگی درمیان انگیزه‌های بازگشت (که بخشی از پست قبلی بود) هم مهم است، ولی در قسمت قبل به آن زیاد نپرداختم چون در مورد خاص من، انگیزه‌های اصلی بازگشت چیزهای دیگری‌ست. ولی چند دسته از دوستان را دیده‌ام که از بازگشت راضی بوده‌اند به دلیل همین انگیزه‌های خانوادگی قوی. از جمله مهم‌ترین آن هم بودن در کنار یا نزدیکی پدر و مادر در دورانی است که شاید بیش از هرزمان دیگر به فرزندان نیاز دارند، یا شاید فرزندان به بودن در کنارشان نیاز دارند! به قول کسی گفته بود «می‌خواهم پیر شدن پدر و مادر را از نزدیک ببینم» (نقل به مضمون). می‌توان با یک برچسب «شعار» از کنار چنین حرف‌هایی گذشت، ولی اگر این بنیادی‌ترین روابط انسانی شعار باشد، نمی‌دانم چه چیزی در زندگی شعار نیست. فرضم در این نوشته والدینی است که، مثل عموم پدر و مادرها، زحمت زیادی برای فرزندان کشیده‌اند، بنابراین با موارد نادر والدین بیمار یا بی‌مسئولیت کاری ندارم. در عین حال، پرورش فرزندان در محیط ایران هم برای بعضی آدم‌ها جزء انگیزه‌های مهم بازگشت است. اگر کسی به فکر بازگشت باشد، حتی اگر این مسائل در حد انگیزه نباشد، ولی اهمیت فوق‌العاده‌ای دارد که در این نوشته به گوشه‌هایی از آن پرداخته‌ام.


پدر و مادر

به‌گمانم بودن در کنار پدر و مادر در دوران پیری از معدود مواقعی در زندگی است که فرزند می‌تواند گوشه‌ای از حقی که آن‌ها بر گردنش دارند را ادا کند. باید تصریح کنم که هرکس در مقام پدر یا مادر وظیفه دارد تلاش فراوان برای رشد درست و موفقیت فرزند کند و از این نظر هیچ مسئولیتی متوجه فرزند نیست. به‌هرحال، این پدرومادر بوده‌اند که تصمیم گرفته‌اند فرزندی به این عالم بیاورند و فرزند در این تصمیم نقشی نداشته. ولی در کنار این، وقتی خود را در مقام فرزند قرار دهیم، چطور می‌توانیم از آن همه زحمات و شب بیداری‌هایی که والدینمان به پای ما کشیده‌اند بگذریم؟ یکی از حسرت‌های خیلی از دوستانی که زندگی دائم در خارج از ایران را انتخاب می‌کنند، از دست دادن همین فرصت است و از این نظر، این عامل یکی از مولفه‌های مثبت بازگشت است. با بعضی از دوستان بازگشته که صحبت کرده‌ام، همین عامل به عنوان یکی از مهم‌ترین دلایلی بود که در مجموع از تصمیم خود راضی بودند، هر چند شاید از خیلی از مسائل دیگر شاکی و ناراضی بودند.


فرزندان

موضوع فرزندان و تربیت آن‌ها در ایران یا غرب، خیلی پیچیده‌تر از موضوع پدر و مادر است. البته این خیلی به مجموعه‌ی ارزش‌هایی بستگی دارد که شما تصمیم دارید به فرزندتان منتقل کنید. مثلا اگر ارزش‌های مذهبی معمول در ایران و به‌طور خاص برداشت فقهی و کلامی شیعه‌ی اثنی‌عشری برایتان مهم باشد، احتمالا ایران فضای خیلی مناسب‌تری از غرب دارد. ولی به نظر من، آن برداشت خاص، یکی از نیازهایش عدم پرسش‌گری هم در زمینه‌ی فقه و هم در زمینه‌ی اصول بنیادین آن مذهب است، وگرنه خیلی زود عدم تطابق آن با ارزش‌های اخلاقی دنیای نوین مشخص می‌شود (در زمینه‌ی خاص فقه می‌توانید به نوشته‌های در زمینه‌ی «احکام و تقلید» در همین بلاگ مراجعه کنید: لینک قسمت اول و لینک قسمت دوم ). ولی برعکس، اگر این قرائت دینی، برایتان ناپسند و غیراخلاقی‌ست، چالش جدیدی به چالش‌های تربیت فرزند افزوده خواهد شد، از این نظر که شما مدام در مقابل آموزه‌های تبلیغ شده در مدرسه و جامعه قرار خواهید گرفت. این تقابل برای کودکی که شخصیتش هنوز شکل نگرفته، می‌تواند تبدیل به مشکلی بزرگ شود. خودمان را لحظه‌ای در جای آن کودک تصور کنیم که جامعه و در راس آن مدرسه و رسانه‌های حکومتی، یک نوع برداشت دینی را تبلیغ می‌کند و والدین در خانه، نوعی دیگر را. در این میان حق با کیست؟ به‌علاوه اگر حوزه‌ی دین را کنار بگذاریم، در مورد همه‌ی مسائل دیگر، مثلا ارزش‌های اخلاقی، از کجا معلوم آن‌چه در جامعه تبلیغ می‌شود درست باشد؟ یا حتی آن‌چه پدر یا مادر می‌گویند، مبنای صدقش کجاست؟‌ (همه‌ی این سوال‌ها از دید فرزند است.) البته روشن است که از سنی به بعد، پرسش‌گری و به چالش کشیدن نرم‌ها باید به فرزند آموزش داده شود، ولی برای کودک خیلی کم سن‌وسال، چنین شک و تردیدی احتمالا مناسب نیست.



عکس مراسم «شیرخوارگان حسینی» برگرفته از این خبر ایسنا
برداشت خاص از دین، تبلیغ گاهاً تهوع آور آن، اجبارهای مذهبی، و در مقابلش عکس‌العمل منفی بعضی از افراد به این‌ها، نوشته‌ای جداگانه می‌طلبد. احیانا ممکن است بعضی‌ مدعی شوند که جامعه‌ی ایران خیلی عوض شده و وضعیت مانند ده-بیست سال پیش نیست. من البته مخالفتی با این ادعا ندارم، مثال خیلی ساده‌ و عیانش هم نوع پوشش مردم است که اگر چند سالی به ایران سفر نکرده باشید، تفاوت را کاملا احساس خواهید کرد. ولی در طرف مقابل اگر تصور کنیم که نتیجه‌ی این تغییرات، کم شدن آن تبلیغ حکومتی است، به‌نظرم در اشتباهیم. دین به‌طور عام و تشیع دوازده‌امامی به‌طور خاص، یکی از مهم‌ترین ابزارهای سیاسی حکومت است. طرفه این‌که بعضی از به‌اصطلاح روشن‌فکران «ملی‌گرا» هم هرچند شاید خیلی میانه‌ای هم با دین نداشته باشند ولی تشیع را به‌عنوان وسیله‌ی مناسب برای رسیدن به مقاصد ملی‌گرایانه‌شان، تقدیس می‌کنند. اتفاقا یکی از استفاده‌های حکومت هم همین مقاصد ملی‌گرایانه است. کافیست در همان مثال «پوشش»، به اخبار برخوردهای پلیس در تابستان توجهی کنید یا به حساسیت‌های حکومتی روی پوشش ورزشکاران و بازیگران زن. یا در همین دوره‌های به اصطلاح «عزاداری» نگاه کنید به ابداعات جدید، که من هیچ وقت قبل از خروج از ایران حتی اسمش را هم نشنیده بودم، مثل مراسم «شیرخوارگان حسینی» و خیلی مثال‌های دیگر. توجه کنید که این‌ها مثال‌های شاذ از روستاهای دورافتاده کشور نیست! نگاهی بیاندازید به خبر زیر عکس بالا. در مورد همین بحث عزاداری، کافیست بپرسید که پیامبر برای کدام یک از شهدای صدر اسلام سالگرد عزاداری برپا کرد؟ به علاوه پیام حسین مبنای اصلیش تسلیم نشدن در مقابل زور، آن هم از نوع حکومتی بود، حال در این همه مراسمتان جایگاه این پیام کجاست؟ سنت «گریستن یا تظاهر به گریستن» را از کجا آورده‌اید؟ این سوال‌ها در اغلب موارد با پرخاشگری و تندی پاسخ داده می‌شود، نه فقط از طرف حاکمیت، بلکه از سوی قشر بزرگی از مردم عادی که لزوما طرفدار حکومت نیستند. می‌توانیم هزاران کیلومتر دورتر از ایران مدعی شویم که جامعه‌ی ایران ضدمذهبی شده، ولی به گمانم واقعیت چنین نیست و اگر چنین هم باشد، مطمئن نیستم این «ضدیت» با مذهب، که بیش‌تر از روی لجاجت در مقابل حکومت است، لزوما اتفاق خوبی است.


مقصودم از بیان این مثال‌ها، چالش‌های روزمره‌ایست که به‌خصوص در مورد تربیت فرزند در ایران با آن روبه‌رو هستیم. به وضوح هیچ جامعه‌ای از نظر ارزش‌هایی که تبلیغ می‌کند یا در مدرسه آموزش می‌دهد، ایده‌آل نیست چون ایده‌آل هر دو نفری با هم فرق می‌کند. ولی انصافا، قریب به اتفاق ارزش‌هایی که این‌جا در کانادا به بچه‌ها القا می‌شود، با اغلب نظام‌های اخلاقی سازگار است. مدارس عمومی (نه مذهبی) اصولا کاری به حیطه‌ی دین ندارند. به نظر من، این موضوع کار انتقال ارزش‌های مذهبی را برای پدر و مادر، به شکلی که خودشان می‌پسندند، راحت‌تر می‌کند. شما می‌توانید در مورد اغلب ناهنجاری‌های جامعه یا حکومت با فرزندتان صحبت کنید بدون این‌که چیزی از آن با دین گره بخورد. در نوشتن این سطرها، وقایع دهه شصت و «مفسدین فی‌الارض» اعدام شده‌ را به‌یاد می‌آورم یا وقایع ۱۳۸۸ که گلوله‌ی جنگی در خیابان‌ها شلیک می‌شد و صدایی از اغلب مدعیان «مرجعیت» دین درنمی‌آمد ولی توصیه به غیر فعال‌کردن آب‌سرد‌کن‌های مترو در ماه رمضان، مصداق امربه‌معروف و نهی از منکر بود (لینک خبر). انصافا قبولاندن این موضوع به فرزند مشکل است، که برداشتی از چنین دینی می‌تواند با ارزش‌های اخلاقی مدرن سازگار باشد. ارزش‌ها هم بیش‌تر حول عدالت، برابری و البته ارزش و احترام هر انسانی به‌صرف انسان بودنش است. بعضی از دوستان مدعی‌اند که لیبرالیسم و فردگرایی تبدیل به دین این جامعه شده و از این نظر تفاوتی چندان با ایران ندارد. به‌نظرم این قیاس کاملا غلطی است. خیلی از این ارزش‌هایی که دوستان با یک برچسب «لیبرال» تقبیحش می‌کنند، ارزش‌های اخلاقی‌ست که هر گرایش دینی مدعی اخلاق‌گرایی کم‌وبیش در خودش دارد، جالب آن‌که برای خیلی از این ارزش‌ها انگار اگر «حدیثی» از بزرگان دین بیابی، مشکل خیلی راحت‌تر حل می‌شود و برچسب «لیبرال» ناگهان از بین می‌رود ولی استدلال عقلی خیلی کارگشا نیست!


در کنار مسائل بالا، اخلاق عمومی جامعه هم مشکل دیگریست. در این مورد در قسمت‌های آینده مربوط به وضعیت اجتماعی بیش‌تر خواهم نوشت ولی از دیدگاه تربیت فرزندان، این‌که مثلا دروغ، غیبت، نزاع و فحاشی، اختلاف طبقاتی یا ضدارزش‌های دیگر، در یک جامعه چقدر رایج است، تاثیری مستقیم روی چالش‌های تربیت فرزند دارد. البته باز تاکید کنم که جامعه‌ای مثل کانادا هم مشکلات و چالش‌های خودش را دارد ولی در مجموع به‌نظرم القای ارزش‌های اخلاقی عمومی (نه شخصی) به فرزندان، در ایران کمی مشکل‌تر است و آموزش آزاد اندیشی در حوزه‌ی دین، خیلی مشکل‌تر.


بعد دیگر مربوط به فرزندان، در ادامه‌ی بحث شرایط اقتصادی پست قبلی‌ست. اصولا دلیل اصلی دغدغه‌های اقتصادی، رفاه خانواده است. شاید بتوان مدعی شد که در ایران، پیدا کردن آموزش رایگان (یا نسبتا ارزان) با کیفیت بالا خیلی مشکل است، لااقل باور عمومی چنین است. عموم والدینی که توانایی مالی دارند، فرزندان را به مدارس غیردولتی می‌فرستند و شهریه‌ی این مدارس هم خیلی متغیر است. در صحبت با بعضی از دوستان در ایران، این نوع فشار اقتصادی و البته روحی را در صحبت‌هایشان می‌شد احساس کرد.


مزایا و معایب «قبیله‌ها»

به‌وضوح، در ایران خانواده‌ها بزرگ‌ترند، به این معنی که رفت‌وآمد با خویشاوندان دورتر از درجه‌ی اول (یا حتی درجه اول)، خیلی بیش از غرب مرسوم است. این موضوع هم مزایا و معایب خودش را دارد. در غرب، به‌خصوص برای خانواده‌های مهاجرین، این احتمال کاملا وجود دارد که فرزندان در تنهایی و با احساس بی‌ریشگی بزرگ شوند. نه پدربزرگ و مادربزرگی، نه پسر عمو و خاله‌ای، نه رفت‌وآمدهای خانوادگی و ... این مشکل در ایران تقریبا وجود ندارد (با فرض این‌که خانواده‌ی شما عمدتا ساکن ایران‌اند) و این به‌نظرم عامل مثبتی است. البته این سکه روی دیگری هم دارد که چندان مثبت نیست و آن هم نوعی اجبار در خیلی از این روابط فامیلی است که من نامش را زندگی قبیله‌ای می‌گذارم. مثلا گاهی «باید» به پسرخاله‌ای که چندان هم قرابت فکری با او ندارید، سری بزنید. البته می‌توان با این «باید»ها مقابله کرد ولی باز نیاز به سنت‌شکنی و کمی تحمل دارد که انرژی خودش را می‌طلبد. به‌علاوه خیلی از آدم‌ها خود را مجاز (یا حتی موظف) به نوعی سرکشی به زندگی شخصی بقیه‌ی افراد «قبیله‌» می‌دانند. شاید خیلی از این سرکشی‌ها و پرس‌وجو کردن‌ها هم با نیت واقعا خیر باشد ولی خوب در بعضی از موارد می‌تواند آزاردهنده شود و نوعی احساس فضولی را به انسان منتقل کند.


در خارج از ایران، به‌خصوص اگر ساکن شهری با جمعیت ایرانی قابل توجه باشید، می‌توانید جنبه‌ی مثبت آن فضای خانوادگی را تا حدودی شبیه‌سازی کنید. مزیت این شبیه‌سازی هم این است که برای رفت‌وآمد بیش‌تر، دوستانی را انتخاب می‌کنید که از نظر فکری نزدیکی بیش‌تری با آن‌ها دارید. البته شاید این روابط استحکام برادری و خواهری را نداشته باشد (منظورم به شکل عمومی است وگرنه مثال‌های خاص خلاف این ادعا کم نیست) ولی به‌هرحال، با کمی تلاش، این روابط می‌تواند آن حس بی‌ریشگی در فرزندان را تعدیل کند و کیفیت زندگی اجتماعی والدین را هم بهبود دهد. توجه کنید که البته افراط در این نوع روابط می‌تواند شما را به‌نوعی از جامعه غیرایرانی (اکثریت) بیش از حد جدا کند، که این مشکل در مهاجرین نسل اول برجسته است.


پانوشت‌ها