انگیزههای بازگشت
در
قسمت اول این مجموعه
هدف از نوشتن این تجربهها را توضیح دادم. از جمله اینکه، موضوع بازگشت به ایران در ذهن خیلی از ایرانیان مقیم خارج از ایران کماکان مطرح است، حداقل در همنسلان و دوستان من که زیاد است. بهنظرم مهمترین قسمت این تصمیم، تعیین کردن اهداف و اولویتهایی است که از بازگشت داریم. تنوع هدفها هم خیلی زیاد است، خلاصهای از آنچه من دیدهام چنین است:
- خدمت به «وطن» و اعتلای «ایران»
- نزدیک بودن به خانواده
- بزرگ شدن فرزند در محیط ایران
- برتری فرهنگی یا مذهبی جامعهی ایران نسبت به غرب
- موقعیتهای شغلی بهتر از آنچه در غرب یافتهایم
در مورد خدمت به «ایران»، من البته تقدسی برای مرزهای قراردادی بین کشورها قائل نیستم و بهنظرم خدمت به انسانهاست که مهم است، وگرنه بین آبادان و بصره، یا زاهدان و هرات تفاوت بنیادینی نیست. بنابراین نگاه من به این خدمت، به هیچ عنوان از روی ناسیونالیسم و موارد مانند آن نیست.
بیتعارف، این بهاصطلاح «وطنپرستی» بعضی از ما ایرانیان، تا حدی یک بیماری اجتماعی شده است که دستکمی از نژادپرستی خفیف ندارد. برخورد با افغانها، اعراب نمونههایی از این عارضه است.
از بعد برتری مذهبی هم قطعا نیست، چراکه حتی اگر فرض کنیم اسلام دین خوبی است، قرائتی که در ایران از اسلام رایج است، برایم قابل دفاع نیست. مثالی که من معمولا با آن ماهیت این «خدمت» را توضیح میدهم، مثال یک خانواده است که پدر آن خانواده به اعتیاد خانمانسوزی دچار شده که در حال نابودی همه چیز در آن خانه است. شما اگر در چنین خانوادهای باشید، احتمالا اولین هدفتان، نجات خودتان از آن وضعیت اسفبار است. ولی اگر خودتان با تحصیل و یا یافتن یک شغل مناسب، از آن فضا خارج شدید، آیا میتوانید نسبت به خواهر و برادر کوچکترتان در آن خانه بیتفاوت شوید؟ اگر پاسخ منفی است، حس من نسبت به خدمت و وطنی که مورد نظرم است، از همان جنس احساسی است که آن خواهر یا برادر بزرگتر نسبت به آن خانوادهی افیونزده دارد. طبیعی است که میزان قوت این احساس شاید کمتر از خواهر و برادر واقعی باشد ولی «جنس و ماهیت» آن یکیست. اگر متوجه این ماهیت نشویم، احتمالا بقیه حرفهای این نوشته بیمعنی میشود. در ادامه به این مثال «خانوادهی بزرگ» باز اشاره خواهم کرد.
استدلالی که معمولا توسط خیلی از دوستان در مقابل بازگشت مطرح میشود این است که حتی برای خدمت به وطن (با همان تعریف خانوادهی بزرگ) لازم نیست که بهشکل فیزیکی داخل کشور باشیم. این حرف البته درست است ولی اگر انصاف بهخرج دهیم و کمی به دوروبرمان نگاه کنیم احتمالا به شکل آماری هم بتوان استدلال کرد که احتمال چنین خدمتی از خارج از کشور خیلی کمتر است. آدمها معمولا اینجا گرفتاری کاری خود را دارند که عموما ربطی به ایران ندارد. میماند چند ساعت اوقات فراغت و آخر هفته که شاید، بعضی وقتها، تلاشی برای وطن در آن مقدور باشد و احتمالا کمکهای مالی. اینکه این نوع تلاشها و کمکها چقدر مفید و تاثیرگذار است (در مقایسه با کسی که بازگشته و عمدهی تلاش حرفهایاش در راستای کشور است) جای شک فراوان دارد.
از طرف دیگر، نزدیک بودن به خانواده و بهخصوص پدر و مادر هم برایم مهم است. اصولا در تمام دوران زندگی، فرصتهایی که فرزند امکان ادای دین نسبت به والدین پیدا کند، بسیار کم است و شاید تنها استثنای قابل توجه آن، سنین پیری باشد. بههرحال چون این انگیزه برای من در درجهی دوم اهمیت قرار دارد و تمرکز این پست هم موارد حرفهایست فعلا از روی این بحث میگذرم.
چرا دانشگاه؟
به نظر من برای خدمت به کشور (از همان نوع «خانوادهی بزرگ»)، نه ضروری است که به ایران بازگردیم و نه لزوما در صورت بازگشت، دانشگاه بهترین جا برای چنین خدمتیست. ولی چرا من دانشگاه را انتخاب کردهام؟ پاسخ به این هم باز برمیگردد به انگیزهها و اهداف. اولا بهنظرم تربیت نیروی انسانی متخصص یکی از مهمترین نیازهای کشور است و اتفاقا اساتیدی که دید صنعتی داشته باشند میتوانند در این زمینه مفید باشند. ولی شاید از این مهمتر، یکی از بزرگترین انگیزههای من برای بازگشت، تاثیرگذاری در روند سیاسی و اجتماعی جامعه است، در حد و اندازهی خودم و شاید هم بسیار کم. خیلی ساده بگویم، زندگی در شرایط خفقان سیاسی و اجتماعی ایران، برایم تنها در صورتی قابل تحمل است که برای تغییر آن فضا تلاش کنم و لااقل دلخوش باشم که بیتفاوت نیستم. شاید شما هم مثل خیلی از دوستان بر این عقیده باشید که ایجاد چنین تغییراتی وظیفه و مسئولیت ما به عنوان قشر متخصص نیست که در اینصورت اختلاف عقیدهی بنیادینی با هم داریم. شاید زندگی مرحوم بازرگان مثال خوبی باشد. در جایی خوانده یا شنیده بودم که پس از مدتی تلاشهای تخصصی، به این نتیجه رسیده بود که ریشهی مشکلات ما در جای دیگریست که با کار مهندسی حل نخواهد شد. متاسفانه، وضعیت ما بعد از گذشت بیش از نیمقرن از آن زمان، هنوز چنین است. بههرحال صحبت مفصل در این مورد فراتر از این نوشته است. ولی اشاره به آن کردم که به اینجا برسم که دانشگاه بستر بسیار مفیدی برای تلاش در جهت تغییرات از نوعی که گفتم است و من هم به دلیل همین انگیزهها، تقریبا تردیدی در انتخاب دانشگاه به عنوان محل حرفهی اصلی نداشتم، هرچند از صنعت و کار صنعتی خیلی خوشم میآید.
حالا اگر اهداف بالا و زیرمجموعهی خاصی را که گفتم در نظر بگیریم، بهنظرم بعضی از موارد مثبت و منفی به این شرح است:
دانشجویان
در نیمسال تحصیلی گذشته، دو درس ارائه کردم، یکی در مقطع کارشناسی با یک کلاس ۶۰-۷۰ نفری (طراحی الگوریتم) و یک درس ارشد با کلاسی کوچک (الگوریتمهای بیوانفورماتیک). تدریس و سروکله زدن با دانشجویان برای بعضی دلچسب و برای بعضی کسلکننده است. قبل از رفتن به ایران در زمستان گذشته، مطمئن نبودم که در کدامیک از دو دسته قرار دارم، بهخصوص که سالها در صنعت فعال بودهام و حتی پروژهی دوران دکترایم یک کار کاملا صنعتی در یک شرکت نرمافزاری بود. از نکات خیلی مثبت تجربهی ترم گذشته، درک این موضوع از نزدیک بود که هنوز از تدریس و آموزش لذت میبرم و شاید از آن مهمتر، ارتباط با دانشجویان برایم لذتبخش است. واقعا این بخش از تجربه فراتر از انتظارم بود و بهنظرم یک دلیل اصلی آن همان موضوع «خانوادهی بزرگ» است. بهخصوص در مقطع لیسانس قبلا این دغدغه را داشتم که چه معنایی دارد که کسی از غرب به ایران بازگردد و دانشجو تربیت کند و عمدهی دانشجویان خوب به غرب مهاجرت کنند؟! این دغدغه هنوز هم وجود دارد ولی مشاهدات زیر تلطیفکنندهی این دغدغه است:
- اولا همه به خارج از ایران مهاجرت نمیکنند، حتی در بین دانشجویان خوب در یک دانشگاه خوب مثل تهران. درصد قابل توجهی میمانند و آیندهی صنعت نرمافزار کشور به دست آنها خواهد بود.
- حتی برای آن دسته که مهاجرت دائم (یا موقت) میکنند، اگر به دید عضوی از همان «خانوادهی بزرگ» نگاه کنیم، باز شاید خیلی جای تاسف نباشد. من سعی میکنم به این جنبه نگاه کنم که شاید تاثیر مثبت هرچند اندکی در زندگی یک «انسان» داشتهام و این حس آرامش بخشیست که به زندگی معنا میدهد. بهعلاوه شاید این تاثیر احتمال بازگشت این استعدادها را بیشتر کند. بهنظرم، برای دانشجویان توانا، واقعا وضعیت ایدهآل (از دید کشور) این است که برای تحصیلات تکمیلی به یکی از دانشگاههای درجهی یک دنیا بروند و البته بعد از آن بازگردند (و البته میدانیم که متاسفانه این بخش آخر معمولا محقق نمیشود).
- نهایتا اینکه تصمیم ماندن در ایران یا رفتن، یک موضوع خیلی روشن و بدیهی در بین دانشجویان نیست. حداقل در دانشگاه تهران اینگونه نبود، شاید جایی مثل شریف وضعیت دیگری داشته باشد. بهعلاوه، این تصمیم در خلا اتخاذ نمیشود و اگر مثلا اساتید خوبی در دانشگاه باشند، خیلی از دانشجویان شاید ماندن در دانشگاههای خوب ایران را به تحصیلات تکمیلی در یک دانشگاه دست دوم آمریکای شمالی ترجیح دهند.
در مورد بحث دانشجویان، قسمت نگرانکننده در بخش تحصیلات تکمیلی است. اولا وضعیت تحقیق متاسفانه بیش از حد حالت کمی بهخود گرفته و شمردن تعداد مقالهها برای بحث ارتقا و غیره، معمول است. حتی اگر از این مشکل بگذریم و هدفمان کار تحقیقی با کیفیت باشد، وجود دانشجویان با کیفیت در مقاطع تکمیلی، بهخصوص دکترا، بسیار مهم است. فعلا انتظار عمومی از دانشجویان دکترا این است که تمام وقت در دانشگاه باشند و حقوقی هم دریافت نکنند، هرچند بعضی اساتید ممکن است از پرژههایی که دارند، حقوق کمی به دانشجویانشان پرداخت کنند ولی این موضوع نه ضروری است و نه کاملا معمول و میزان پرداخت هم معمولا پایین است. نتیجهی این وضعیت این است که دانشجویان مستعد و علاقمند به دکترا یا از کشور مهاجرت میکنند یا اگر دورهی دکترا را شروع کنند، کموبیش درگیر کار بیرون هم میشوند (به دلایل قابل درک اقتصادی) و طبیعتا کیفیت کارشان خیلی پایین میآید.
وضعیت اقتصادی
شاید مهمترین دغدغهای که برای اساتید جوان وجود داشته باشد، وضعیت اقتصادی و معیشتیست. حقوق پایهی یک استادیار جدید، ماهیانه حدود ۳ میلیون تومان است (اندکی کمتر یا بیشتر)، یعنی حدود ماهیانه هزار دلار (با قیمت فعلی دلار). وضعیت اقتصادی کشور و قیمتها را اگر درنظر بگیریم، زندگی با چنین حقوقی در تهران، حتی با فرض درآمد دو نفر در خانواده، مشکل است. با یک حقوق و بدون مسکن که شاید نزدیک به خط فقر باشد، چون عمدهی هزینهها دستکمی از آمریکای شمالی ندارد. مثلا قیمت مسکن در تهران بیش از شهر فعلی ماست، یا حتی با شهرهایی مثل تورنتو شاید قابل مقایسه باشد. بهعلاوه هزینههای مدرسهی فرزندان و بهداشت هم قابل توجه و بیش از کاناداست.
بهقول دوستی که با مزاح میگفت، در کشورهای پیشرفته، معمولا آموزش و بهداشت، آخرین زمینههاییست که ممکن است خصوصی بشود، ولی در کشور ما موج خصوصیسازی از مدرسه و بهداشت شروع شد! ولی از شوخی گذشته، بهطور خاص هزینهی مدرسههای خصوصی و نیمهخصوصی قابل توجه است و کیفیت مدارس دولتی هم خیلی خوب نیست، حداقل تصور عمومی چنین است، درست یا غلطش را تحقیق نکردهام.
مشکل عمدهی دیگر در مورد حقوق دانشگاه، وابسته بودن شدید آن به تصمیمهای دولتی است. یعنی تغییر آن لزوما متناسب با وضعیت اقتصادی کشور نیست. بهعنوان مثال، در طول چند سال گذشته که من به حقوق اساتید توجه کردهام، قدرت خرید اساتید اگر کمتر نشده باشد، احتمالا بیشتر هم نشده. بهطور خاص تورم افسار گسیختهی سالهای ۹۰ تا ۹۳، قیمتها را تقریبا دوونیم برابر کرده و بهنظرم حقوق پایه اساتید در این مدت کمی بیش از دو برابر شده باشد و البته عمدهی رشد آن هم ظاهرا بعد از شروع دولت جدید بوده است:
یکی از مشکلات عمدهی دانشگاهها و احتمالا نهادهای دولتی دیگر، نبود شفافیت در زمینههای مالی و مسئولیتهاست. مثلا من با وجود اینکه از چند سال پیش برای استخدام اقدام کرده بودم و مراحل نهایی تصمیمگیری آن هم حدود یک سال پیش به پایان رسیده بود، ولی تا اواخر بهار نمیدانستم که حقوق پرداختی من بالاخره چقدر خواهد بود! بهنظرم برای جایی مثل دانشگاه خیلی غیرحرفهای است که شرایط استخدام با توصیف دقیق حقوق و مسئولیتها تقریبا هیچگاه به شکل تجمیع شده در اختیار اساتید جدید قرار نمیگیرد. واقعیتش کمی بهنظرم مسخره است که از شما درخواست شود برگههای درخواست استخدامی پرکنید که در آن حقوق شما ذکر نشده!
در کنار این وضعیت، موقعیت فعلی شغلی نسبتا مناسب من، حتی با استاندارهای کانادا،
براساس
آمار توزیع درآمد در کانادا
حقوق خانوادگی ما جزء ۱۰ درصد بالای جمعیت قرار میگیرد.
کمکی به بهبود این مقایسه نمیکند. البته بدیهیست که برای بازگشت از خیلی از چیزها باید گذشت ولی بهنظر من حداقلی از کیفیت زندگی و وضعیت اقتصادی ضروری است.
من در زندگی هم شرایط سخت اقتصادی را تجربه کردهام هم گشایش خیلی زیاد را. بهنظر من، اگر آدمها حواسشان به خودشان باشد، میتوانند کیفیت زندگی خود را در حدی حفظ کنند که بعد از داشتن مقدار متوسطی از درآمد، فکر کردن به پول از زندگی شخصیشان حذف شود. یعنی این نظریه که هرچه درآمد شما بیشتر شود سطح زندگی شما و مخارج آن هم بالاتر میرود لزوما درست نیست. رسیدن به این وضعیت که در آن پول تا حد قابل توجهی از زندگی حذف شده (یعنی همیشه به مقدار معقول مورد نیاز موجود باشد) پسندیده است، یعنی حتی از نظر اخلاقی انسان را در وضعیت برتری قرار میدهد. نیاز اقتصادی، بهخصوص وقتی بحث فرزندان هم مطرح است، معمولا در درجهی اول اهمیت قرار میگیرد و چنین وضعیتی ما را از خیلی از اهدافی که برای آنها به کشور برمیگردیم، باز میدارد.
بههرحال توصیهام به دوستان با وضعیت مشابه این است که اگر به فکر بازگشتید، قبل از آن، وضعیت مسکن خود در ایران را تقریبا نهایی کنید، یا پسانداز کافی برای آن داشته باشید. هزینهی مسکن اگر حذف شود، احتمالا بتوان با درآمد استادیار در ایران زندگی کرد. لازم به یادآوریست که به حقوق پایه موارد دیگری هم اضافه میشود. بهعلاوه مشارکت در کارهای صنعتی هم، حداقل در حد مشاوره، نسبتا معمول است. البته توجه کنید که شما موظفید ۴۰ ساعت در هفته برای دانشگاه وقت بگذارید و شاید برای مسئولیتهایی که به آن اشاره خواهم کرد این زمان لازم هم باشد. بنابراین فعالیتهای درآمدزای خارج از دانشگاه، اضافه بر ۴۰ ساعت فوق باید باشد.
فعالیتها و انتظارات حرفهای
انتظاراتی که از اساتید در دانشگاه وجود دارد، خیلی متفاوت از دانشگاههای غرب نیست. شاید بار آموزشی کمی بیشتر باشد، مثلا بهگمانم انتظار چنین بود که اساتیدی که مسئولیتهای اجرایی ندارند، هر ترم لااقل دو درس ارائه کنند (پانوشت مربوط به حقوق را ببینید چون من هنوز هم از این جزییات مطمئن نیستم!) وجود دستیاران آموزشی (حلتمرین) برای کلاسهای بزرگ ضروریست و خیلی از دانشجویان برای کسب تجربه یا حتی گرفتن توصیهنامه بهتر در آینده، داوطلب همکاریاند هرچند دانشگاه فقط به تعداد محدود و در حد خیلی کمی حقوق پرداخت خواهد کرد. در زمینهی تحقیق هم، انتشار حداقل سالی دو مقاله در سالهای اولیه برای ارتقاء لازم است. البته قوانینی وجود دارد که براساس تعداد نویسندهها و ترتیب اسمها امتیاز مقالهها کم و زیاد میشود. بههرحال همانطور که اشاره کردم، حداقل روی کاغذ و طبق نظام امتیازدهی، نگاه به تحقیق خیلی حالت کمی دارد. البته دانشگاههای خوب و کمیتههای ارتقاء آنها، ظاهرا بیشتر به این سمت رفتهاند که کیفیت مقالههای منتشر شده را هم تا حد خوبی ارزیابی کنند که بهنظرم تغییر خیلی مثبتی است.
درکنار فعالیت آموزشی و تحقیقی، تعدادی از مسئولیتهای اجرایی، مثل ریاست گروهها، عضویت در کمیتههای دانشگاه، معاونتها و غیره، در بین اساتید در چرخش است. بهعلاوه یک انتظار نانوشتهای هم وجود دارد که شما پروژههای صنعتی داخل دانشگاه بیاورید. اگر علاقمند به کارهای تحقیق و پیادهسازی
Research and Development
صنعتی باشید، انجام این پروژهها میتواند لذتبخش باشد. بهعلاوه نحوهی هزینهی بودجهی این پروژهها تقریبا بهشکل کامل در اختیار استاد مجریست البته بعد از اینکه دانشگاه سربار خود را کسر میکند.
کارفرمای پروژههای صنعتی، عموما نهادهای دولتیاند. شرکتهای خصوصی یا منابع قابل توجه برای پروژههای بزرگ دانشگاهی ندارند، یا به دانشگاه اعتماد ندارند، یا اصولا نیازهای تحقیقاتی قابل توجه ندارند. بههرحال، مثل خیلی از جاهای دیگر که دولت کارفرماست، در این پروژهها هم بهنظرم شفافیت کامل در مورد نحوهی انتخاب مجریان پروژه و حجم مالی پروژهها وجود ندارد. علاقمند به وارد شدن در مثالهای مشخص نیستم، ولی مواردی خواهید دید که یک پروژهی بسیار بزرگ به یکی از اساتید داده شده، که بهنظر دلیل عمدهی آن اعتمادی یا رابطهایست که نهادهای دولتی به آن شخص دارند.
همکاران و فضای دانشگاه
در مورد آدمها، در آینده در قسمت «وضعیت اجتماعی»، بیشتر خواهم نوشت ولی بهطور کلی، «واریانس» آدمها بهنظرم در ایران خیلی بیشتر از غرب است. منظورم از واریانس زیاد این است که در یک محیط ثابت، مثلا یک سازمان دولتی، ممکن است کارمندان خیلی کوشا و انسانهای نیکویی ببینید که واقعا تعامل با آنها لذتبخش است. درعین حال همانجا هم ممکن است کارمندانی ببینید که انگار با خودشان هم قهرند و هدفشان سنگ انداختن و دعوا کردن است. محیط دانشگاه هم از این نظر مستثنی نیست. هرچند، تحصیلات بالا تا حدودی واریانس اخلاقی اساتید را کم میکند ولی پای صحبت بعضی از دوستان در دانشگاههای دیگر که نشستهام، بهنظرم میرسد که کیفیت همکاران در برآورده شدن انتظارات از محیط کار خیلی مهم است. خوشبختانه من از این نظر، حداقل در گروه نرمافزار دانشگاه تهران، خیلی راضی بودم.
هر چند آماده شدن اتاق من چند ماه طول کشید ولی ظاهرا فرصت کافی برای تمیز کردن میزی که بهعنوان نردبان استفاده شده وجود نداشته!
فضای همکاری صنعتی
یکی از مهمترین پارامترهای مثبت در ایران، نیاز فراوان به تخصص و کار در زمینهی نرمافزار است. هرچند من در این مدت خیلی بهدنبال ارتباط با صنعت نرفتم ولی در چند مورد ارتباطی که در حد مشاوره و سمینار آموزشی داشتم، هم فضای کار بهنظرم گسترده رسید و هم کیفیت آن. انصافا هم کارهای خوبی انجام شده. البته چند مشکل بنیادی هم وجود دارد، مثلا اینکه باز متولی خیلی از پروژههای کلان دولت است و نحوهی گرفتن چنین کارهایی خیلی شفاف و سالم نیست. عارضهای که با اطمینان و با اعتماد به تواتر نقلها میتوان از آن سخن گفت، عادی شدن رشوه و احتمال بالای پرداخت آن در اغلب پروژههای دولتی است. یعنی شخص یا اشخاصی که برای گرفتن یک پروژهی بزرگ، طرف شما در یک سازمان دولتیاند، عموما انتظار دارند که درصدی از پروژه به عنوان «پاداش» یا «هدیه» یا هر کلمهی زیبای دیگری که بهجای زشتی «رشوه» بگذارید، به آنها پرداخت شود. این هم مصیبتی اجتماعی است که شاید در آینده در مورد آن بیشتر نوشتم.