زندگی طولانی در غربت روی آدمهای مختلف تاثیرهای متفاوت دارد. بعضیها میتوانند کاملا با محیط اطراف آمیخته بشوند و مشغولیتهای ذهنی مربوط به سرزمین مادری را، اگر کامل دور نمیریزند، لااقل بایگانی کنند. خیلیهای دیگر، به خصوص اگر دوران نوجوانی و جوانی را در وطن گذرانده باشند، نمیتوانند آن دلبستگیها را فراموش کنند و احیانا در تلاشند که تاثیری هرچند کوچک در آن سرا داشته باشند. قسمتی از حکایت این وبنوشت هم از همین جنس است!
از سالها پیش به این فکر بودم که در ارتباط با دوستان همفکر تلاشی جمعی داشته باشیم برای حداکثر کردن چنین «تاثیرهای کوچک». دو سه بار هم تلاشهای جدی در این مورد کردهام که هرچند نتایج کوتاهمدتی داشت ولی هیچیک دوام نیافت تا نهایتا پناه آوردهام به همین نوشتنها و حداقل استفاده کردن از نظرات دوستان. این نوشتنها حداقل کارکردش مستند کردن سیر وقایع برای خودم است. تلاشهای از این جنس را اوایل سال ۲۰۱۱ از فیسبوک آغاز کردم. آن موقع، بعد از مدتها کلنجار رفتن با خودم به این نتیجه رسیدم که در این اوضاع وانفسای کشور، حداقل کاری که هر یک از ما وظیفه داریم انجام دهیم، تقویت شبکههای دوستی است، هم برای اطلاع دادن و مطلع شدن، هم برای گفتگو به قصد رسیدن به حداقلی از تفاهم در مورد اینکه مشکل کار ما کجاست و آینده چطور باید باشد و هم برای ایجاد شبکهای توزیع شده که در بزنگاهها بتواند هر رسانهی دروغپراکن دولتی را مرعوب خود کند.
وقتی در کشورهای صنعتی درگیر کار تمام وقت بشوی، به خصوص اگر اشتغالهای معمول زندگی و خانواده هم باشد، اوقات فراغت کالایی بس نایاب میشود! بعد از ۱۰ ماه حضور در فیسبوک به این نتیجه رسیدم که وقتی که برای فیسبوک میگذارم بازده لازم را در راستای نتیجه مورد نظر من ندارد (به دلایل گوناگون که از حوصله این پست خارج است). نهایتا بعد از چند ماه بررسی مجدد، برگشتم به ایدهی وبنوشت.
به عنوان اولین پست، علاقهمندم چند نکتهی ابتدایی را یادآوری کنم:
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچهی عادت از یادمن و تو برود
زندگی جذبهی دستیست که می چیند
زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است
زندگی بعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربهی شب پره در تاریکی است
زندگی حس غریبیست که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاریست که درخواب پلی می پیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست
خبر رفتن موشک به فضا
لمس تنهایی ماه
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر
...
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوترنیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آبوهوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ با خوشه انگور می اید به دهان
مرگ در حنجره سرخگلو می خواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند
مرگ گاهی ودکا می نوشد
گاه در سایه نشسته است، به ما می نگرد
و همه می دانیم
ریههای لذت پر اکسیژن مرگ است
...
ساده باشیم
ساده باشیم چه در باجه یک بانک، چه در زیر درخت
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در میآید متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم
روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره، گل نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم
از سالها پیش به این فکر بودم که در ارتباط با دوستان همفکر تلاشی جمعی داشته باشیم برای حداکثر کردن چنین «تاثیرهای کوچک». دو سه بار هم تلاشهای جدی در این مورد کردهام که هرچند نتایج کوتاهمدتی داشت ولی هیچیک دوام نیافت تا نهایتا پناه آوردهام به همین نوشتنها و حداقل استفاده کردن از نظرات دوستان. این نوشتنها حداقل کارکردش مستند کردن سیر وقایع برای خودم است. تلاشهای از این جنس را اوایل سال ۲۰۱۱ از فیسبوک آغاز کردم. آن موقع، بعد از مدتها کلنجار رفتن با خودم به این نتیجه رسیدم که در این اوضاع وانفسای کشور، حداقل کاری که هر یک از ما وظیفه داریم انجام دهیم، تقویت شبکههای دوستی است، هم برای اطلاع دادن و مطلع شدن، هم برای گفتگو به قصد رسیدن به حداقلی از تفاهم در مورد اینکه مشکل کار ما کجاست و آینده چطور باید باشد و هم برای ایجاد شبکهای توزیع شده که در بزنگاهها بتواند هر رسانهی دروغپراکن دولتی را مرعوب خود کند.
وقتی در کشورهای صنعتی درگیر کار تمام وقت بشوی، به خصوص اگر اشتغالهای معمول زندگی و خانواده هم باشد، اوقات فراغت کالایی بس نایاب میشود! بعد از ۱۰ ماه حضور در فیسبوک به این نتیجه رسیدم که وقتی که برای فیسبوک میگذارم بازده لازم را در راستای نتیجه مورد نظر من ندارد (به دلایل گوناگون که از حوصله این پست خارج است). نهایتا بعد از چند ماه بررسی مجدد، برگشتم به ایدهی وبنوشت.
به عنوان اولین پست، علاقهمندم چند نکتهی ابتدایی را یادآوری کنم:
-
هویت من برای تمام دوستانی که از طریق فیسبوک لینکهای مطالب اینجا را ببینند مشخص است. اصولا به نظرم درفضای مجازی، نوشتن با هویت ناشناس، به خصوص در مورد موضوعات مورد توجه این وبنوشت، تاثیر نوشتهها را خیلی کم میکند. از طرف دیگر نوشتههای اینجا خیلی معطوف به اوضاع سیاسی و اجتماعی کشوریست که در آن «آزادی بیان» لطیفهای بیش نیست و کشیدن حبس و زجر برای بیان نظرات عقوبتی مرسوم است. من هرچند در خارج از ایران زندگی میکنم ولی کماکان بر این باورم که تغییر اصلی از درون کشور باید ایجاد شود و کماکان سودای بازگشت دارم! به خصوص سالهای زیادی از عمرم را در زمینهی علوم مرتبط با رایانه صرف تحصیل، تحقیق، و کار حرفهای کردهام و امیدوارم که در آینده در این زمینهها هم از داخل کشور موثر باشم. اتخاذ هویت «تقریبا» مجازی در این وبنوشت برای سلب نشدن راه بازگشت و خدمت در وطن است. هرچند اگر کسی حتی در حلقه دوستان نباشد، احتمالا با کمی تلاش، به اندازهی کافی نشانه در اینجا خواهد یافت که هویت واقعی مرا بداند. به هرحال این محدودیت خودخواسته را هم شاید تا مدتی دیگر کنار بگذارم!
[ تغییر، خرداد ۱۳۹۶: همانطور که قبلا هم پیشبینی کرده بودم، این «محدودیت خودخواسته» هم کنار گذاشته شد و از این تاریخ، هویت من، «بشیر سجاد»، بهطور مشخص در کنار وبنوشت آشکار است. ] - یکی از اهداف نوشتن در اینجا، بهره بردن از نظرات دیگران است. قطعا من اشتباهات فراوان خواهم داشت و اصلاح آنها در درجه اول برعهده دوستان است. اگر من شما را میشناسم و مایلید من نام واقعی شما را هم در کنار نکاتتان بدانم، میتوانید یادداشتتان را زیر لینک پستهای فیسبوک بفرستید.
- حداقلی که به آن متعهدم، پرهیز از نوشتن آنچیزیست که به خطای آن واقف باشم و این هیچ تضمینی برای صحت مطالب نیست! هدف، نزدیک شدن به حقیقت با کمک دیگران است و اعتقاد به اینکه دسترسی مطلق به حقیقت اغلب غیرممکن است! بهره حداکثری از حقیقت، هم چراغ زندگی شخصی هر یک از ماست، هم قدم اول هر نقش اجتماعی که برای خودمان تعریف کنیم. نام وبنوشت هم با نگاه به همین هدف و با کمک از آن شعر زیباست که در پایان این پست نقل کردهام. هرچند میدانم که فقط میتوان به حقیقت نزدیک شد ولی هیچگاه نرسید.
- برای من مرزهای قراردادی بین کشورها، که بیشتر سبب شر است تا خیر، اصالت خیلی خاصی ندارد. اگر اینجا صحبت از ایران و تلاش برای وطن است، نباید از آن برداشت احساسات کورکورانهی ملی کرد. همان احساساتی که بدترین توهینها را به افغانهای مهاجر، اعراب، و بقیه اقوام روا میدارد! قصهی دغدغهی وطن در اینجا بیشتر حکایت آن فرزندیست که پدرش گرفتار اعتیاد شده و حتی اگر آن فرزند خود زندگی راحت و موفقی در شهری دور دارد، نمیتواند رنج آن پدر را فراموش کند. حتی اگر کاری برای پدر نمیتواند بکند، امیدوار است به برادارن و خواهرانی که هنوز گرفتار آن خانهی افیونزدهاند، اندک یاریی برساند.
- فرورفتن در زندگی حرفهای و شخصی خطر روزمرگی را بیشتر میکند. هرچند، وقتها همه تنگ است و فرصتها کم، ولی تلاشهای اینچنینی به نظرم حداقل منفعتش خارج کردن زندگی از یک عادت تکراری است. وگرنه، بعید نیست زندگی هم برود بالای «طاقچهی عادت»؛ و شاید آن موقع دیگر زندگی نباشد: (شعر از سهراب سپهری و متن شعر برگرفته از اینجا با اندکی ویرایش)
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچهی عادت از یادمن و تو برود
زندگی جذبهی دستیست که می چیند
زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است
زندگی بعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربهی شب پره در تاریکی است
زندگی حس غریبیست که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاریست که درخواب پلی می پیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست
خبر رفتن موشک به فضا
لمس تنهایی ماه
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر
...
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوترنیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آبوهوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ با خوشه انگور می اید به دهان
مرگ در حنجره سرخگلو می خواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند
مرگ گاهی ودکا می نوشد
گاه در سایه نشسته است، به ما می نگرد
و همه می دانیم
ریههای لذت پر اکسیژن مرگ است
...
ساده باشیم
ساده باشیم چه در باجه یک بانک، چه در زیر درخت
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در میآید متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم
روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره، گل نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم
۲۹ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۹ آگوست ۲۰۱۲
[دی ۱۳۹۹: برای آمادهکردن متن برای پادکست وبنوشت، چند تغییر جزیی در متن داده شد.]
[دی ۱۳۹۹: برای آمادهکردن متن برای پادکست وبنوشت، چند تغییر جزیی در متن داده شد.]
۷ نظر:
سلام. خوشحالم که میتونیم یک چیز منسجم از تو ببینیم. فقط همونجور که گفتی اصلا روی ناشناخته نوشتن حساب نکن. اگه نوشتن رو شروع کردی با این فرض بنویس که یک نسخه هم توی پروندت داره یه جایی ثبت میشه. خیلی مراقب باش.
موفق باشی.
امیدوارم موفق باشید
bebakhshid finglish minevisam ... haghighat albatte khaastani ast, amma kheili vaghtaa rasm o rosoome zendegi naashi az tarjihaate, na lozooman bar asaase dorost yaa ghalat boodane chizi. masalan agar ye edde too ye jaame'e tasmim gereftan be shive democratic zendegi konan, in serfan yek tarjihe, va dorost o ghalati behesh ta'llogh nemigire. goftam shayad in pish band ro ham be bahs haayi ke entezaar daaram dar in weblog matrah she ezaafe konim bad nabaashe. webloge no mobaarak :)
امیر، ممنون از پیامت، امیدورام سربازان گمنام کارهای مهمتر داشته باشند :-) ولی نکته شما درسته! ممنون از تذکر.
ناشناس، واقعیتش به نظرم میاد که حقیقت، مخصوصا وقتی حسن و قبح گزارههای اجتماعی و اخلاقی مطرح باشه خیلی مفهوم خوشتعریفی نیست! از این نظر با روح کلی نکته شما موافقم (البته اگه درست فهمیده باشم). ولی به هرحال هرکدام از ما سعی میکنیم برای گزارههای اخلاقی قضاوتی داشته باشیم و بعضی از این قضاوتها «تقریبا جهانشمول» است، مثلا میگیم دزدی بده یا دروغ بده. با همین جنس استدلال کردن به نظر من میشه استدلال کرد که دموکراسی هم اخلاقا خوبه حداقل اگه یه جامعهای به حداقلی از بلوغ رسیده باشه. بحثش مفصله البته و فراتر از یک «نظر». به هرحال ممنون از شما ناشناس «معلومالحال» :-)
موفق باشین. چرا چاه اونوقت؟ به هر حال فیدش اضافه شد :-)
چاه «وقت» و یکیدوتا چیز دیگه!
در اینکه دزدی بدە یا دروغ بده کە شکی نیست ولی فراموش نکن که صاحبان قدرت بنام مصلحت و بصیرت همیشه ناحق را بجای حق جا زدەاند. وقتی شما مقامی دنیوی را متصل به آسمان کردید، دیگر چه مانعی دارد که مثل خضر عمل کند و شما را هم به سکوت فرا بخواند و اگر هم ساکت نشدی تو را نادان و بی بصیرت و بی تحمل بخواند؟
ارسال یک نظر