۱۳۹۴ دی ۴, جمعه

جلسه‌ی نقد کتاب: «چرا ایران عقب ماند و غرب پیش رفت؟»



خلاصه‌ی کتاب


طرح روی جلد کتاب
گروه فرهنگی پرتو، محلی‌ست برای فعالیت‌های دانش‌جویان ایرانی دانشگاه واترلو. از جمله‌ی این فعالیت‌ها برگزاری جلسات نقد کتاب است که به‌نظرم بیش از ده سال از شروع آن می‌گذرد و قبلا هم در این بلاگ در مورد آن نوشته‌ام. به‌تازگی کتاب «چرا ایران عقب ماند و غرب پیش رفت؟» نوشته‌ی کاظم علمداری را در یکی از این جلسات ارائه کردم. فایل صوتی مربوط به ارائه و خلاصه‌ی موضوع را این‌جا، بر روی گوگل درایو، گذاشته‌ام (و از روی ساندکلاد هم در ادامه همین نوشته قابل دسترسی است). بحث‌های بعد از ارائه و نکاتی که دوستان مطرح کردند هم جالب بود ولی متاسفانه کیفیت صدای بعضی از دوستان خیلی مناسب نیست. به‌هرحال فایل مربوط به قسمت بحث هم این‌جا به‌شکل جداگانه قابل دسترسی است.

بررسی دلایل عقب‌ماندگی ایران، مستقیم یا غیرمستقیم، موضوع نوشته‌های گوناگونی بوده است. این کتاب هم به‌ ریشه‌یابی دلایل این عقب‌ماندگی می‌پردازد و طبیعتا سرتاسر کتاب پر است از بررسی وقایع تاریخی برای رد یا تایید نظرات مختلف. نویسنده که دکترای جامعه‌شناسی را از دانشگاه ایلینویز گرفته، معتقد است که جبر جغرافیایی و به‌طور خاص جمعی بودن عوامل تولید (مانند آب برای کشاورزی)، تا حد زیادی منجر به مرکزیت قدرت در ایران و سرزمین‌های دوروبر آن شده. از نتایج این مرکزیت این است که طبقه فئودال به معنای اروپایی آن، هیچ‌گاه در ایران شکل نگرفت و در ادامه طبقه‌ی سرمایه‌دار (بورژوا) هم آن‌چنان قدرتمند نشد. به‌ویژه حکومت‌هایی که خود را نماینده و پشتیبان طبقه سرمایه‌دار بدانند، تشکیل نشد و در نتیجه‌ی آن، خردگرایی و پیشتازی علم بدون محدودیت، در ایران هیچ‌گاه به‌شکل گسترده اتفاق نیفتاد. نویسنده در بخش‌هایی از کتاب به تاثیر یکی بودن نهاد دین و حکومت در ایران پیش و پس از اسلام می‌پردازد.

در توضیح چگونگی پیش‌رفت تمدن غرب در دوران معاصر، و چرایی عدم وقوع چنان توسعه‌ای در ایران، نظرات نویسنده را می‌توان به این شکل خلاصه کرد:
  • دلایل عقب‌ماندگی یک قوم یا کشور، باید غیرنژادی باشد. به‌علاوه، وضعیت اقلیمی و محیطی خارج از کنترل انسان است و احتمالا در سرنوشت او موثر است.
  • تهاجم اقوام مختلف مانند اعراب، ترکان یا مغولان، هرچند در کندی یا تندی توسعه موثر است، ولی نمی‌تواند دلیل اصلی عقب‌ماندگی ایران باشد، چرا که مشابه چنین تهاجم‌هایی در اروپا هم سابقه داشته. به‌علاوه وضعیت اروپا و ایران، از نظر توسعه‌یافتگی، در اوایل قرن شانزدهم مشابه است.
  • فئودالیسم اروپایی، نوعی از پراکندگی و عدم تمرکز قدرت را در اروپا موجب شد. چنین طبقه‌ای، با این مشخصه‌ی خاص، هیچ‌گاه در ایران شکل نگرفت. یک دلیل اصلی این موضوع هم نیاز به قدرت مرکزی برای استفاده از لوازم تولید و به‌طور خاص آب برای کشاورزی بود.
  • در هر دو تمدن اسلامی و مسیحی (یا اروپایی) دین در کنار حاکمیت قرار گرفت ولی در مورد اسلام این همراهی از همان ابتدای شکل‌گیری دین وجود داشت، درحالی‌که در مسیحیت بعد از چندین قرن چنین شد. در هر دو حالت هم وحدت دین و دولت، عاملی بازدارنده در مقابل نوگرایی بود. در غرب نهایتا جدایی این دو نهاد اتفاق افتاد ولی در ایران چنین اتفاقی هنوز نیافتاده است.
  • ظهور سرمایه‌داری و طبقه‌ی سرمایه‌دار، در بستر فئودالیسم اروپایی ممکن شد.
  • پیشرفت علمی اروپا در چند قرن گذشته، عمدتا برای پاسخ به نیاز اقتصادی و عطش تولید بیش‌تر نظام سرمایه‌داری بوده است. این نوع پیشرفت علم با پیشرفت علوم قرن‌های دوم تا پنجم هجری، در سرزمین‌های اسلامی، تفاوت بنیادین دارد. به‌طور خاص حرکت معتزله را حتی اگر بتوان حرکتی خردگرا دانست، حداکثرش در چارچوب دین و در پشتیبانی دین بود. خردگرایی بعد از رنسانس در اروپا، به‌ویژه در دوران انقلاب صنعتی به بعد، کاملا در خدمت تولید بود.
در قسمت‌های مختلف کتاب، نویسنده به نقد نظرات رقیب هم می‌پردازد، از جمله در بستر توضیح همین تفاوت خردگرایی، به نقد نظریه‌ی صادق زیباکلام در کتاب «ما چگونه ما شدیم؟» می‌پردازد. زیباکلام، عموما «خاموشی چراغ علم» را دلیل اصلی افول ایران و دیگر جوامع اسلامی از قرن پنجم به بعد می‌داند. تجلی این افول هم برتری اهالی حدیث و ضدیت آن‌ها با عقل‌گرایی است. علمداری با رد این ادعا، استدلال می‌کند که اولا عقل‌گرایی اسلامی در قرون ابتدایی هجری و خردگرایی اروپای بعد از رنسانس، تفاوت بنیادین داشته‌اند، به‌علاوه، رابطه‌ی توسعه‌ی علوم و رشد اقتصادی معکوس آن چیزیست که زیباکلام درک کرده است.


چند نکته از موارد نقد کتاب


بخش بحث آزاد جلسه‌ی کتاب
کیفیت صدای بعضی از حاضران متاسفانه خیلی خوب نیست.
به‌نظرم کتاب از نظر پرهیز از پاسخ‌های کلیشه‌ای به سوال چرایی عقب‌ماندگی ایران، قابل ستایش است. نویسنده‌ تلاش می‌کند وقایع مختلف را در چارچوب تئوری کلی کتاب توضیح دهد و در این راستا تا حدودی هم موفق است. البته نظریه‌ی نویسنده تا حد زیادی تحت تاثیر تفکرات مارکس و انگلس است و نکاتی از این نظریه، بعضا بدون استدلال کافی، پذیرفته فرض می‌شود. مثلا این سوال ساده کاملا پاسخ داده نمی‌شود که اگر دلیل اصلی عدم شکل‌گیری فئودالیسم در ایران نیاز به قدرت مرکزی برای دسترسی به آب بود، چرا در خیلی از جاهای دیگر در شرق، که دسترسی به آب خیلی ساده‌تر بود، فئودالیسم و بعد از آن سرمایه‌داری شکل نگرفت؟

به‌علاوه، در توضیح رابطه‌ی تحولات حوزه‌ی دین و توسعه‌ی اقتصادی و علمی، نویسنده تا حدودی معتقد است که تغییرات و توسعه‌ی اقتصادی دلیل اصلی تحولات دینی و علمی بوده. حتی اگر بتوان ادعای مربوط به پیشرفت علم و تکنولوژی را با استدلال تاخر زمانی آن نسبت به توسعه‌ی اقتصادی پذیرفت، در حوزه‌ی دین حتی چنین تقدم و تاخری هم جای سوال دارد. این نظریه‌ی رقیب که تحولات حوزه‌ی دین، منجر به فردگرایی بیش‌تر، مرکزیت انسان و حق آزادی او، و در نتیجه رشد سرمایه‌داری و علوم شد، تا حد زیادی در کتاب بدون پاسخ می‌ماند.

از نظر نوع نگارش هم، بعضی جاها استدلال‌ها بیش از حد تکرار شده است و خواندن کتاب را ممکن است کسل‌کننده کند. به‌هرحال به‌نظرم، کتاب برای هرکس که دغدغه‌ی عنوان کتاب را داشته باشد، قطعا ارزش یک‌بار خواندن را دارد. ناگفته پیداست که صحبت‌های من در این جلسه‌ی کتاب، به‌خصوص در بخش بحث آزاد بعد از ارائه، خالی از خطا نیست، به‌ویژه در ذکر جزییات بعضی از وقایع تاریخی.

ویرایش ۲۵ دسامبر: امکان گوش کردن به بخش بحث آزاد به شکل مستقیم از ساندکلاد اضافه شد، به‌علاوه‌ی چند ویرایش جزیی.

پانوشت‌ها

۱۳۹۴ آذر ۱۹, پنجشنبه

نقد یک دوست بر «ماندن یا رفتن»: ایرانی خوب



مقدمه

دوست عزیزم فرشاد (که به رسم فعلی این بلاگ، از نوشتن اسم کاملش صرف نظر می‌کنم)، چند هفته پیش نقدی نوشته بود در مورد مجموعه‌ی «ماندن یا رفتن». به‌نظرم رسید متن مفیدی‌ست که ممکن است برای دیگران هم جالب باشد، بنابراین با اجازه‌ی نویسنده در این‌جا بازنشر می‌کنم. این نقد بعد از قسمت سوم («شرایط خانوادگی») نوشته شده و جزء مجموعه نقدهایی بود که در ابتدای قسمت چهارم، در بخش «یک توضیح»، اشاره‌ای به آن‌ها کرده بودم، بنابراین در اینجا مجددا پاسخی نمی‌نویسم که متن حالت دست اولیش را از دست ندهد. سعی کردم متن را بدون هیچ تغییر قابل توجهی و تنها با چند اصلاح ویرایشی منتشر کنم.


متن نقد

به نام خدا

ایرانی خوب

با سلام. می خواستم کمی روده درازی کنم. تاکنون بحث‌های زیادی در مورد مهاجرت، ماندن یا رفتن گفته شده‌اند. بشیر نیز از جانبِ دغدغه‌ی خودش به این موضوع پرداخته. و تلاش کرده تا از جنبه‌ای بیطرفانه و نیز بدون پیش داوری، جوانبِ گوناگونِ آن را موردِ تحلیل قرار دهد. آشکار است که در این مورد چون با خودش نیز درگیر است به خوبی اندیشیده. من هم می خواستم نظرم را ابراز کنم. هر چند همان گونه که باز هم تکرار خواهم کرد قرار نیست تصمیمی که در نهایت گرفته می شود ربطی به نوشته‌ی من داشته باشد ولی شاید در برخی امّا و اگرهای او و دیگرانی چون او راهگشا باشد.

من در ایران زندگی می‌کنم. هر چند زیست‌ام محدود به ایران نیست. شاید گاهی با همه‌ی جهان تنفس کنم. من تلاش می‌کنم در این دهکده‌ی جهانی، شهروندی جهانی هم باشم. ولی در حالِ حاضر ، ایرانی‌ام. این که کجا زندگی می‌کنم با آن‌که کجا زیست می‌کنم گره‌ی کوری ایجاد نمی‌کند. این یک مطلب.

من در ایران زندگی می‌کنم. ولی چون بسیاری از ایرانیان ، به رفتن نیز اندیشیده‌ام. هر چند رفتن از ایران، به هر بهانه‌ای، با مهاجرت کردن متفاوت است. بسیاری از ایرانیان رفته‌اند به‌عنوانِ مهاجر، ولی هنوز ایرانی‌اند. بسیاری نیز رفته‌اند بدونِ مهاجرت، ولی ایرانی نمانده‌اند. اگر کسی می رود جایی و مهاجر می شود باید آن جایی شود. باید کانادایی یا ... گردد. باید شهروندی از همان ملت شود. وگرنه هنوز مانده‌است در جایگاهِ پیشینِ خویش. این ایرادی است که در بسیاری از ایرانیانِ خارج از کشور هنوز وجود دارد: تکلیفشان را با خودشان روشن نکرده‌اند. کجایی اند؟ شاید با پیدایشِ انسان نیز، کجایی بودن همواره مسأله بوده است. تمدن که استوار گشت تعلق ها توسعه یافت. ولی کجایی بودن باز همیشگی نبود. جنگ ها، ظلم ها، جُرمها و مشکلاتِ طبیعی و زیستی همیشه بوده اند بر سرِ بسیاری از انسان ها. آیا مولوی اهلِ کجا بوده است؟ یا ناصر خسرو یا ... ؟برای برخی از انسان ها ، رها شدن از کجایی بودن، یک موهبت است ولی بیشترِ انسان ها باید خویش را متعلق به جایی بدانند. آیا این کجایی بودن فرقی نیز می کند؟ روزگاری که آتش های ناسیونالیستی شعله می کشیدند پاسخ به بالا، مساوی با مرگ و نابودی بود! ولی فکر می کنم امروز آسان‌تر می توان گفت که: نه. فرقی نمی‌کند که اهلِ کاشان باشی یا تورنتو. اهلِ هر جایی هستی مالِ همان جا باش.

این بدان معنا نیست که هر کس باید در سرزمینِ خویش نیز زندگی کند. ولی نخست باید تعیین کرد که کجایی هستیم . من پذیرفته‌ام ایرانی ام. این پذیرش تا زمانی است که بتوانم ایرانی بمانم. اگر نگذاشتند یا نخواستم ، ممکن است روزی اوگاندایی هم بشوم. ولی یک اوگانداییِ خوب. خوب بودنِ اوگاندایی ، یعنی با همه‌ی بودن‌ام، با اوگاندایی ها زندگی کنم. با آن‌ها خوش شوم، با آن‌ها رنج بکشم، به خاطرِ آن ها فداکاری کنم. برای سعادتِ آن‌ها، تلاش کنم. و برای این که هر اوگاندایی ، خوب زندگی کند سهیم باشم. این که چگونه باید اوگاندایی خوب بود در بسترِ همان اوگاندایی زیستن روشن و تعریف می شود.

به نظر می‌آید بخشی از مسایلی که مطرح می‌شوند دچار همین سردرگمی باشند. اگر من ایرانی بودن را پذیرفته‌ام هر جا باشم برای بهترین ایرانی بودن، می‌اندیشم و تلاش می‌کنم. و خیلی از مشکلات را خواهم پذیرفت و درگیرشان خواهم شد. ایرانی بودن هنوز آن چنان نفس گیر نیست که انگار زیستن در سیاهچاله‌ای باشد. برای مشکل ها، می‌توان راه‌حل‌هایی هرچند مختصر یا موقت یافت. هنوز بسیاری در ایران یا با ایران زندگی می کنند . آن ها نیز راه های خویش را یافته‌اند حتمن. درست است که گاه زندگی خیلی دشوار یا شکنجه گونه می شود ولی اول این که برخی مسایلِ رنج آور، مربوط به ایران یا ... نیست. برخی مسایل جهانی و بشری‌اند. نیز تلاش می‌کنم دشواری‌ها به خفقانم نکشانند. هنوز نفس می‌کشم و با نَفَسِ خویش ، لذت هم می‌برم.

من نیز بارها به رفتن یا مهاجرت کردن ، اندیشیده‌ام. ولی تا می توانم گزینه‌های بودن را تجربه می‌کنم و در چنین تلاشی، تجربه‌هایِ ویژه‌ای نیز بدست می‌آورم که برایم زندگی‌ای معنادار را فراهم می‌کنند. با خیلی از آدم ها یا رفتارها در می‌افتیم. خیلی باید انرژی گذاشت برای گاه جزئی‌ترین مسایل. گاه تسلیم می شویم. اشک می ریزیم. ولی زندگی ادامه می یابد با درخشش هایی دیگر. امید، هنوز در دل‌هاست که باید جوانه بزند.

اگر معنای زندگی کردن روشن شود بدست آوردنِ چرایی ها و چگونگی هایش آسان‌تر خواهد بود. اگر می خواهم زندگیِ خانوادگی داشته باشم باید بچسبم به هر بویی از خانواده. اگر خواهانِ علم ام بر اساسِ آن برنامه‌ریزی می‌کنم. اگر سیاست اصل باشد چیزی و اگر آموزش ، چیزی دیگر را انتخاب می‌کنم. هر مشکلی که سد شود یا درگیرش شوم باید بر آن غلبه یابم . زندگی کردن همین است. اگر می خواهی آموزش بدهی مدرسه ی فرزند دیگر چالشِ اصلی نیست. می توان در همین افتضاحِ آموزشی، آدم هایی دانا و آگاه نیز پرورد. هر چند به دشواری‌ها. اگر می‌خواهی علم را جویا باشی بهترین موقعیتِ آن را برمی گزینی و بر بقیه‌ی فقدان‌ها، چون فامیل و ... ، می توانی گونه‌ای دیگر رفتار کنی: چون آمد و شدهایی بیشتر یا تماس های مجازی و ... ، نزدیک‌تر. این که بخواهی همه ی امکان‌ها را در نظر بگیری و به گزینه‌ای برسی که بهترین باشد و همه ی دغدغه‌هایت را بپوشاند دچارِ پیچیدگی‌ها و سردرگمیِ ملال آوری می‌شوی. باید برخی را حذف کنی. برخی را نسبی بسنجی و برخی دیگر را واردِ گود کنی.

چه اشکال دارد چون تویی که نمی‌خواهی همه‌ی سدهای پشتِ سرت را یکباره ویران کنی و چون برخی، تصمیم های شتاب‌زده و آنی و انفجاری بگیری، در نهایت این که، گزینه هایت را به آزمون گذاری. تا کانادا نرفته بودی نمی توانستی درکی کافی از زندگی آنجا را بدست آوری. اکنون نیز شاید مجبور شوی برخی تجربه های دوباره انجام دهی تا بتوانی انتخاب های بهتری به عمل آوری. هر چند همواره می توان مسیرها را تغییر داد و گونه‌ای دیگر زیست. گاه باید هزینه‌های سنگین را نیز به جان خرید. مسأله‌ی آسایش و آرامش هم هست . تا در مسیرِ انتخاب هایت باشی و از زندگی‌ات، هر چه باشد و هر چند سخت ، لذت ببری (زندگیِ مازوخیستی !!) آرامش را یافته‌ای. بی‌گمان راه‌های رسیدن به آسایش نیز در ایران بسته نیست. اصل بر سرِ انتخاب‌های بنیادی است.

نظرِ من این است که هر چه بیشتر دغدغه در نظر بگیری درگیرِ امّا و اگرهای بیشتری می شوی. همه‌ی آن چه نوشته ای نیکو است ولی انگار بیشتر داری برای خودت حلاجی می کنی. مشورت خوب است ولی در این مورد ، فقط به تجربه هایی از دیگران می‌رسی که بنظرم، همه را از پیش می‌دانی و شنیده‌ای. کسی حرفی بیشتر ندارد. هر کس بودن هایش را برگزیده، تو هم داری. کافی است انتخاب کنی.

و آخرین کلام: همه چیز را منطقی نمی توان برگزید یا به پیش برد. زندگی کردن ، شاعرانگی نیز می خواهد. و قلبِ شاعرانگی ، بروزِ احساس ها و دیوانگی هاست. گاه تصمیم های دیوانه‌وار، زندگی‌ای شاعرانه‌تر و زیباتر می سازند تا زمختی‌های منطق !!!

فرشاد
۱۶ آبان ۱۳۹۴

۱۳۹۴ آذر ۴, چهارشنبه

ماندن یا رفتن (۴): وضعیت اجتماعی و فرهنگ عمومی



یک توضیح

با توجه به بعضی از نظراتی که طی چند ماه گذشته از دوستان دریافت کرده‌ام، به‌نظرم توضیح مختصر و مجدد دلایل نوشتن این مجموعه لازم است، هرچند مفصلش را در قسمت اول نوشته‌ام. هدف اصلی به اشتراک گذاشتن این تجربیات با دوستان دیگر است که به هر دلیلی ممکن است علاقمند به شنیدن آن باشند. البته من هم در مقابل از نظرات دوستان استفاده کرده‌ام و خواهم کرد ولی قرار نیست از طریق این وبلاگ، من یا کس دیگری، به نتیجه‌ای در مورد شخصی خودمان برسیم. تصمیم شخصی من برای ماندن یا رفتن، اصولا نباید برای دیگران خیلی هم اهمیتی داشته باشد. به‌علاوه خیلی پارامترهای بیش‌ازحد شخصی در این تصمیم دخیل‌اند که در نوشته‌های این‌جا مطرح نمی‌شود، چون عمومیتی ندارد که به درد بقیه بخورد. همان‌طور که در قسمت اول نوشته‌ام: « تلاش دارم تجربیاتم را قبل از نهایی شدن این تصمیم، مکتوب کنم. آدم‌ها معمولا بعد از گرفتن تصمیم‌های بزرگ از این دست، نگاهشان جانبدارانه می‌شود». بنابراین این نوشته‌ها به‌هیچ وجه توصیه‌ای در جهت ماندن یا رفتن نیست.

طبق روالی که در ابتدا مطرح شد، این قسمت به مشاهدات در مورد وضعیت اجتماعی و فرهنگی می‌پردازد.


«واریانس» بالای رفتار آدم‌ها


دعوای خیابانی، عکس از جام‌جم، برگرفته از این مطلب دویچه‌وله
به‌نظرم برجسته‌ترین موضوع در مورد وضعیت اجتماعی، تنوع زیاد در رفتار آدم‌ها یا همان «واریانس» بالاست که در قسمت دوم (وضعیت حرفه‌ای) هم به آن اشاره کردم. آدم‌هایی که از معاشرت با آن‌ها لذت ببریم زیاد پیدا می‌شوند. لزوما هم منظورم دوستان قدیمی یا اقوام نیست. حتی شاید در یک تاکسی و یا دیگر برخوردهای زورمره‌ی معمولی، به چنین آدم‌هایی برخورد کنید. من این تجربه را خیلی در این‌جا در کانادا نداشته‌ام. البته شاید فاصله‌ی پیش‌زمینه‌ی فرهنگی من از فرهنگ عامه‌ی اینجا در این‌مورد بی‌تاثیر نباشد ولی اصولا آدم‌ها اینجا به راحتی با دیگران ارتباط برقرار نمی‌کنند و اصطلاحا کمی سردترند. در عین‌حال، در مدت چند ماه زندگی در ایران، رفتارهای مشمئزکننده هم فراوان دیدم که شاید به اندازه همه‌ی این سیزده سال در کانادا ندیده باشم. فقط برای ذکر چند مثال، نمونه‌های زیر قابل توجه است: پرده‌ی اول: در تاکسی صندلی جلو نشسته‌ام. راننده تاکسی و ماشین کناری هر دو در تلاش برای پیشی گرفتن از دیگری به‌هم برخورد مختصری می‌کنند. وسط شلوغی راننده پیاده می‌شود و کلی بدوبیراه حواله‌ی آن دیگری می‌کند، سوار می‌شود و با افتخار می‌گوید که «حال طرف را گرفتم»، تازه مدعی است حرف بدی هم نزده! کاسه‌ی صبرم که لبریز شد، فقط یکی از فحش‌ها را که شنیدم به ایشان یادآوری کردم تا لااقل اندکی شرمنده باشد.
پرده‌ی دوم: سر خط، راننده‌های خطی با یک مسافرکش عبوری حرفشان شده. بعد از کمی جروبحث، راننده‌ی خطی شروع می‌کند به کتک زدن راننده‌ی مسافرکش که سن پدرش را دارد. مسافران نشسته‌اند و تماشا می‌کنند (و بعد از مدتی هم پیاده می‌شوند و می‌روند سوار ماشین دیگری شوند). جلو می‌روم که لااقل کار به جای باریک نکشد. راننده‌ی پیر به‌وضوح برافروخته است و ظاهرا مشکل شنوایی هم دارد. سعی می‌کنم از او دلجویی کنم. بعد به سراغ راننده‌ی جوان می‌روم و اعتراض که چرا طرف را کتک زدی؟ خیلی راحت می‌گوید که «آخه هر چی بهش می‌گم نمی‌فهمه!»
پرده‌ی سوم: باید فرم مربوط به کاری را در یک سازمان دولتی پر کنم. تلفن زده‌ام و پرسیده‌ام، گفته‌اند تا ساعت سه‌ونیم بعدازظهر هستیم. با ماشین در ترافیک تهران راه افتاده‌ام خودم را ساعت سه رسانده‌ام آنجا. نگهبان می‌گوید برق رفته و همه رفته‌اند! یکی دو بار که اعتراض می‌کنم و می‌پرسم «چرا تلفنی به من گفته‌اند تا سه‌ونیم هستیم، به علاوه من فقط یک فرم می‌خواهم»، جوری برخورد می‌کند که انگار زبان فارسی نمی‌فهمم!
خلاصه‌اش همان است که واریانس رفتار آدم‌ها خیلی بالاتر از کاناداست. در کانادا هم آدم‌ها خیلی متنوع‌اند ولی تا حد خوبی در حوزه‌ی عمومی یادگرفته‌اند که چطور با هم کنار بیایند و با مسالمت و با قبول تفاوت‌هایشان کنار هم زندگی کنند.


معنویت و معنای زندگی

این سوال که اصولا برای چه زندگی می‌کنیم و هدف از این‌همه غوغا چیست، خیلی بزرگ‌تر از آن است که در یک پاراگراف به آن بپردازم. ولی بدون وارد شدن در جزییات، محدود گرفتن این زندگی به همین تجربه‌ی مادی، نه تنها پایه و اساس محکمی ندارد، به‌نظرم زندگی را خیلی خالی از معنا هم می‌کند. به‌گمانم نوعی از «معنویت» و باور به بعدی فراتر از دنیای ملموس، تجربه‌ی زندگی را خیلی شورانگیزتر می‌کند. هرچند این معنویت با اعتقاد و عمل به ادیان رسمی یکی نیست (و شاید گاهی متضاد هم باشد) ولی به‌هرحال تجربه‌ی چنین معنویتی در ایران ساده‌تر است. دلیل اصلیش هم باز تا حدودی آدم‌ها هستند، شاید به این دلیل که در ایران آدم‌ها بیش‌تر به چرایی و هدف غایی زندگی فکر می‌کنند، شاید هم این‌که این حوزه انگار در غرب حالت تابو به‌خود گرفته و در محاوره‌های روزمره نباید به آن اشاره‌ای کرد. البته صحبت در این حوزه‌ها در ایران هم محدودیت‌های خودش را دارد که در پاراگراف بعدی به آن پرداخته‌ام. امیدوارم از سخن بالا این سوءبرداشت نشود که تبلیغات مذهبی حکومتی در ایران به تقویت معنویت منجر شده. برعکس، متاسفانه این تبلیغات، که در قسمت قبل کمی به آن اشاره کردم، شاید اثر معکوس در جامعه گذاشته.


دورویی و خودسانسوری، میوه‌ی تلخ بختک اسلام فقاهتی

روی دیگر بحث بالا در مورد معنویت و معنای زندگی، این است که در ایران گروهی گمان می‌کنند که پاسخ کامل و قطعی این سوال‌ها را می‌دانند، راه رسیدن به آن را هم (در حد جزییاتی مثل «نحوه‌ی ورود به مستراح») می‌دانند، و به‌علاوه اگر قدرتش را داشته باشند، این راه‌وروش زندگی را هم در جامعه اجباری خواهند کرد. به‌نظر من، از بدترین نتایج قدرت گرفتن اسلام فقاهتی، دورویی اجباری آدم‌هاست. مثال‌های روشنش از نحوه‌ی لباس پوشیدن و مانند آن که بدیهی‌ست ولی جنبه‌های مختلف آن خیلی فراتر از این ظواهر است و گاهی خیلی بارز هم نیست. مثلا در دانشگاه بخشی از امتیازهای لازم برای ارتقا و قرارداد دائم، امتیازهای «فرهنگی» است (مثل شرکت در کلاس‌های عقیدتی یا گوش دادن به چرندیات نمایندگان حکومتی)، نه تنها خیلی از اساتید، شرکت در این بازی را قبول کرده‌اند (هرچند با نارضایتی)، بلکه حتی در صحبت‌های معمولی در دانشگاه، مثلا سر میز غذا، چنان دست‌به‌عصایند که نکند حرفی بزنند که بعدا در زمان ارتقا برایشان دردسر شود. بدیهی‌ست این وضعیت محدود به دانشگاه هم نیست. نمونه اول: همکار عزیزی که هیچ قرابتی هم با حکومت ندارد، سر میز غذا وقتی در مورد هزینه‌های نجومی به اصطلاح «حرم مطهر» خمینی صحبت می‌کرد، آن‌چنان غیر مستقیم حرف می‌زد که برایم سوال پیش آمد. در پاسخ من، دقیقا به همین موضوع ارتقا و قرادادهای رسمی دانشگاه اشاره می‌کرد. نمونه‌ی دوم: رفته‌ام برای گرفتن گذرنامه، در فرم‌ها، مثل خیلی جاهای دیگر، هم از «دین» پرسیده است هم «مذهب»، من هم مثل همه‌ی جاهای دیگر هر دو را نوشته‌ام «اسلام». اطلاعات فرم را که وارد کرده، خودش دومی را تغییر داده به «شیعه‌ی اثنی‌عشری» بعد فرم پرینت شده را به من نشان می‌دهد که ایرادی نداشته باشد. می‌گویم، مذهب را این ننوشته‌ام، نوشته‌ام اسلام، می‌گوید این مذهب نیست، فقط مجازی از بین گزینه‌های اثنی‌عشری، زیدی، سنی، و.... انتخاب کنی. می‌گویم هیچ‌کدام از این‌ها نیستم، می‌گوید نکند از فردا به فکر شنود تلفنت هستی؟! منظورم از بیان این مثال‌ها نقد این موارد خاص نیست، مقصود اصلی تبیین عمق خودسانسوری‌ست که ترس از عقوبت‌های حکومتی در آدم‌ها ایجاد کرده.


فساد اقتصادی و دیگر شاخص‌های اخلاق عمومی

به دلایل مختلف، به کارهای صنتعی در کنار دانشگاه یا حتی خارج از دانشگاه توجه داشته‌ام. به همین دلیل در سال‌های گذشته کم‌وبیش اگر فرصتی دست داده، سعی کرده‌ام تجربیات دوستانی که در ایران درگیر کارهای صنعتی‌اند را بشنوم. یکی از مواردی که ترجیع‌بند خیلی از این تجربه‌هاست، فساد اداری و به‌خصوص عادی شدن رشوه است. این البته برای خیلی از ما شاید خبر جدیدی نباشد ولی هم حجم و هم گستردگی این رشوه دادن‌ها فراتر از تصور اولیه‌ی من بوده. مثلا یک نمونه‌ی کاملا رایج وقتی‌ست که به‌عنوان پیمان‌کار با مامور خرید (یا واسطه، یا رابط، یا هرچه که اسمش را بگذارید) از یک سازمان دولتی طرفید و مامور خرید در قبال «کمک» به عقد قرارداد، علنا از شما طلب درصد قابل توجهی از مبلغ قرارداد را می‌کند. درصدها و مبالغ هم عجیب بالاست، حتی ممکن است آن مامور خودش پیشنهاد بدهد که مبلغ قرارداد را ۱۰ درصد بیش‌تر کنید و آن ۱۰ درصد را به او بدهید. مثال‌های مشخصی که از فساد اقتصادی در ذهن دارم زیاد است ولی بیانش نوشته را خیلی طولانی خواهد کرد. نمونه‌ی اول: با دوستی قدیمی که سال‌ها درگیر کار جدی صنعتی است و به سلامت اخلاقیش کاملا واقفم، در همین مورد صحبت می‌کردم. می‌گفت از ده‌ها قراردادی که این سال‌ها داشته (به گمانم عموما با کارفرماهای دولتی) شاید تنها در یکی دو مورد، مامور خرید رشوه‌ای طلب نکرده و صراحتا می‌گفت که بدون کسب رضایت این اشخاص عقد چنین قراردادهایی ناممکن است. تازه این دوستم می‌گفت حداقل وجدانم از این نظر آسوده است که هر کاری برعهده گرفته‌ایم، تحویل داده‌ایم، خیلی‌های دیگر قراردادهای کلان دولتی می‌بندد، در قبالش هم خیلی کاری تحویل نمی‌دهند!
نمونه‌ی دوم: دوستی که صاحب کسب‌وکار خصوصی خودش است، در مناقصه‌ای برای یک پروژه‌ی بزرگ دولتی شرکت کرده. شرکت رقیب با او تماس گرفته و پیشنهاد کرده در ازای مبلغی بیش از صدهزار یورو از مناقصه کنار خواهد کشید. دوستم امتناع کرده، شرکت رقیب هم در پاسخ، با کارفرمای دولتی تماس گرفته و با ادعاهای «خط ولایت» و «سرباز نظام» بودنشان عملا کارفرما را تهدید کرده که حواسشان باشد پروژه را به چه کسی دارند می‌دهند.
نمونه‌ی سوم: دوستی یک پروژه‌ی دولتی را تقریبا گرفته ولی مبلغ درخواستیش بیش از مقداری‌ست که کارفرما مجاز به پرداخت است. کارفرما هم می‌داند که مبلغ قرارداد باید بیش‌تر باشد، خودش پیشنهاد داده که درست است که ما برای این «نرم‌افزار» نمی‌توانیم بیش از این بپردازیم ولی بودجه‌ی «سخت‌افزار» فراوان داریم. شما یک بند تهیه‌ی سرور هم به قرارداد اضافه کنید و از آن طریق سرورها را با چند برابر قیمتی که برایتان تمام می‌شود به ما بفروشید.
بزرگ‌ترین درد در این مورد به‌نظرم این است که قبح رشوه (و انواع دیگر فساد اداری) تا حد زیادی از بین رفته و به یک تجربه‌ی نسبتا معمولی تبدیل شده است. رشوه به مامور مالیات، رشوه به پلیس، رشوه به کارمند دولت برای انجام سریع‌تر کار ما خارج از نوبت و ...

نقشه‌ی «شاخص احساس فساد» (Corruption Perceptions Index) در سال ۲۰۱۴، برگرفته از این عکس ویکی‌پدیا. نقشه‌ی تعاملی اصلی از وبگاه شفافیت بین‌الملل در اینجا قابل مشاهده است. برای توضیحات بیش‌تر، به متن نگاه کنید.


برای نوشتن این قسمت، و برای پرهیز از کلی‌گویی، کنجکاو شدم که کمی دقیق‌تر به موضوع فساد اقتصادی و دولتی نگاه کنم. در این میان به آمار سازمان شفافیت بین‌الملل رسیدم. نقشه‌ی روبه‌رو، پراکندگی «شاخص احساس فساد» (Corruption Perceptions Index) را نشان می‌دهد که اطلاعات بیش‌تر در مورد آن را می‌توانید در این‌جا یا توضیح مختصر و نتایجش را در این صفحه‌ی ویکی‌پدیا ببینید. از دید این شاخص، ایران در سال ۲۰۱۴ در بین ۱۷۵ کشور، در رتبه ۱۳۶ قرار می‌گیرد در کنار کشورهایی مثل پاکستان با رتبه‌ی ۱۲۶، و اوکراین ۱۴۲ (کانادا ۱۰ و آمریکا ۱۷ است). برای این‌که شهود به‌تری نسبت به این شاخص پیدا کنیم، می‌توان آن را در کنار شاخص به‌تری از همین موسسه گذاشت. این شاخص را «فشارسنج فساد جهانی» ترجمه کرده‌ام (Global Corruption Barometer) که اطلاعات مفصل در مورد آن اینجا موجود است. ویژگی جالب این شاخص این است که مستقیما از هزار نفر در کشورهای شرکت کننده در مورد فساد اقتصادی سوال شده. مثلا این سوال مشخص که آیا در یک سال گذشته رشوه پرداخت کرده‌اند یا نه. خلاصه نتایج این تجربه‌سنجی را می‌توانید در این مطلب ویکی‌پدیا ببینید. متاسفانه ایران در بین حدودا صد کشوری که در سال ۲۰۱۳ در این بررسی بوده‌اند نیست ولی اگر به شاخص قبلی برگردیم و به کشورهای مشابه ایران مثل پاکستان و اوکراین مراجعه کنیم به رقمی بیش از ۳۰ درصد می‌رسیم. یعنی در این کشورها، حدود یک سوم از پاسخ‌دهندگان در یک سال گذشته رشوه داده‌اند. به‌نظرم رقم تکان‌دهنده‌ایست.

البته شاخص‌های اخلاقی دیگر هم که به حوزه‌ی عمومی مربوط می‌شود، تعریفی ندارند. یادمان نرود که بالاترین مقام اجرایی کشور جلوی ده‌ها میلیون نفر علنا دروغ می‌گفت و خیلی‌ها آن را تعبیر به «زرنگی‌» می‌کردند! بگذریم ... این که چرا شاخص‌های اخلاق عمومی ما پایین است، بحث مفصلی‌ست و من سعی کردم در متن از آن پرهیز کنم، صرفا مشاهداتم را نوشته‌ام چون به‌نظرم برای کسی که به‌فکر کار صنعتی با رعایت ضوابط اخلاقی‌ست، مهم است. برای توجه به پیچیدگی «چرایی» این بحث، به‌عنوان یک نمونه، بحث مالیات را در نظر بگیرید. به‌نظر من در یک حکومت دموکراتیک، می‌توان استدلال کرد که مالیات «حق‌الناس» است و عدم پرداخت آن، پایمال کردن حقوق دیگران. در ایران چنین استدلالی به این سادگی نیست. نه نحوه‌ی هزینه‌ی درآمدهای دولت آن‌قدر شفاف است، نه قوانین مالیاتی و نحوه‌ی تصویب آن. یک نتیجه‌اش این است که استفاده از دو دفتر دخل‌وخرج، یکی واقعی و یکی برای اداره‌ی مالیات، معمول شود. طبیعی است که مامور مالیات هم این را می‌داند و بنابراین برای راضی کردن ایشان هم اندکی باید هزینه کرد! به‌علاوه ضمانت اجرایی قوانین هم بسیار مهم است. در همین کانادا، برای من چندین بار پیش آمده که فروشنده یا ارائه کننده‌ی خدمات، پیشنهاد داده مبلغ مالیات فروش را نپردازم و درعوض رسید هم نگیرم (چون با صدور رسید، دیگر جرات عدم پرداخت مالیات مربوطه را نخواهد داشت). من البته این پیشنهادها را رد کرده‌ام ولی منظورم توجه به پیچیدگی بحث «چرایی ضعف اخلاقی» ماست.


محصولات فرهنگی


آهنگ «ساقی می‌خواران» از گروه دنگ‌شو
در مورد فضای سانسور حاکم بر رسانه‌ها، مجلات، و کتاب‌ها در قسمت آینده خواهم نوشت ولی با همه‌ی این محدودیت‌ها، هنوز هم در مجموع محصولات فرهنگی مکتوب که داخل کشور تولید می‌شود برای من جذابیت بیش‌تری از غرب دارد. می‌دانم که این موضوع به علائق و سلایق شخصی خیلی وابسته است ولی به‌هرحال در تمام مدت چند ماهی که در ایران بودم، تورق مجله‌های روی پیش‌خوان دکه‌ها، یا قدم زدنی جلوی دانشگاه تهران و بررسی کتاب‌ها، جزء سرگرمی‌های لذت‌بخش بود. کیفیت هم به‌نظرم بد نبود، هم مجلات و هم کتاب‌ها. همین‌که تصادفا از دست‌فروشی کتابی بخری که جذابیتش بیش‌تر باشد از کتابی که با وسواس انتخاب کرده‌ای و در حال خواندنی، تجربه‌ی شیرینی است که سال‌هاست از آن محروم بوده‌ام.


نماهنگ «اینجا شهر من نیست» از گروه پالت
محصولات فرهنگی دیگر مانند موسیقی هم به‌نظرم پیش‌رفت قابل ملاحظه‌ای داشته. هنرمندان جوان زیادی هستند که جرات آزمون انواع متفاوت موسیقی را به‌خود می‌دهند و اتفاقا با استقبال قابل توجه جامعه هم مواجه می‌شوند. مثلا کارهای گروه دنگ شو را از قبل دیده بودم و به‌نظرم جالب بود. گروه‌های مشابه و جدید دیگری هم بودند که در ایران با آن‌ها آشنا شدم، مثل پالت . این نماهنگی که این‌جا گذاشته‌ام، یکی از کارهای این گروه به‌عنوان نمونه است. جذابیت کار این گروه‌ها، هم نوع‌آوری بین موسیقی سنتی و پاپ دهه‌های گذشته است و هم توجه به متن و ابتکارهای شعری. خلاصه این‌که اگر به فرهنگ آن «خانواده‌ی بزرگ» علاقمندید، به‌ترین محصولاتش در همان داخل کشور و با انواع محدودیت‌ها تولید می‌شود.

پانوشت‌ها

۱۳۹۴ آبان ۱۰, یکشنبه

ماندن یا رفتن (۳): شرایط خانوادگی



مسائل خانوادگی و انگیزه‌های بازگشت

این قسمت کمی خلاصه شده چون خیلی از تجربه‌ها بیش از حد شخصی‌ست. دلیل تاخیر نوشتن این قسمت، درگیری‌های فوق‌برنامه چند هفته‌ی گذشته‌ام بود، از جمله آسیب‌دیدگی در فوتبال، انتخابات کانادا و یکی دو مورد دیگر. کم‌کم داشتم شک می‌کردم که مشکل از امثال ماست که به‌هرگوشه‌ی عالم پناه می‌بریم، بعضی از واپس‌گراترین جریان‌های محافظه‌کاری همان‌جا قدرت می‌گیرند! خوشبختانه مردم کانادا در انتخابات اخیر نشان دادند که اندیشه‌های ضدلیبرالی و از جمله اسلام‌هراسی‌های این جریان سابق حاکم خیلی خریداری ندارد. بحث در این مورد را بعضی از خبرنگاران کانادایی به خوبی مطرح کرده‌اند، به عنوان نمونه نگاه کنید به این نوشته از نیل مک‌دونالد. رسانه‌های آزاد که قدرت حاکم را به چالش می‌کشند انصافا نعمتی‌ست. در این مورد در قسمت‌های بعدی مربوط به شرایط اجتماعی و سیاسی ایران بیش‌تر خواهم نوشت ولی درگیر شدن مجدد در سیاست داخلی کانادا و از نزدیک دنبال کردن آن در چند ماه گذشته، درحالی‌که به موضوع بازگشت به ایران هم فراوان فکر می‌کنم، تلنگر جالبی بود.


بررسی مسائل خانوادگی درمیان انگیزه‌های بازگشت (که بخشی از پست قبلی بود) هم مهم است، ولی در قسمت قبل به آن زیاد نپرداختم چون در مورد خاص من، انگیزه‌های اصلی بازگشت چیزهای دیگری‌ست. ولی چند دسته از دوستان را دیده‌ام که از بازگشت راضی بوده‌اند به دلیل همین انگیزه‌های خانوادگی قوی. از جمله مهم‌ترین آن هم بودن در کنار یا نزدیکی پدر و مادر در دورانی است که شاید بیش از هرزمان دیگر به فرزندان نیاز دارند، یا شاید فرزندان به بودن در کنارشان نیاز دارند! به قول کسی گفته بود «می‌خواهم پیر شدن پدر و مادر را از نزدیک ببینم» (نقل به مضمون). می‌توان با یک برچسب «شعار» از کنار چنین حرف‌هایی گذشت، ولی اگر این بنیادی‌ترین روابط انسانی شعار باشد، نمی‌دانم چه چیزی در زندگی شعار نیست. فرضم در این نوشته والدینی است که، مثل عموم پدر و مادرها، زحمت زیادی برای فرزندان کشیده‌اند، بنابراین با موارد نادر والدین بیمار یا بی‌مسئولیت کاری ندارم. در عین حال، پرورش فرزندان در محیط ایران هم برای بعضی آدم‌ها جزء انگیزه‌های مهم بازگشت است. اگر کسی به فکر بازگشت باشد، حتی اگر این مسائل در حد انگیزه نباشد، ولی اهمیت فوق‌العاده‌ای دارد که در این نوشته به گوشه‌هایی از آن پرداخته‌ام.


پدر و مادر

به‌گمانم بودن در کنار پدر و مادر در دوران پیری از معدود مواقعی در زندگی است که فرزند می‌تواند گوشه‌ای از حقی که آن‌ها بر گردنش دارند را ادا کند. باید تصریح کنم که هرکس در مقام پدر یا مادر وظیفه دارد تلاش فراوان برای رشد درست و موفقیت فرزند کند و از این نظر هیچ مسئولیتی متوجه فرزند نیست. به‌هرحال، این پدرومادر بوده‌اند که تصمیم گرفته‌اند فرزندی به این عالم بیاورند و فرزند در این تصمیم نقشی نداشته. ولی در کنار این، وقتی خود را در مقام فرزند قرار دهیم، چطور می‌توانیم از آن همه زحمات و شب بیداری‌هایی که والدینمان به پای ما کشیده‌اند بگذریم؟ یکی از حسرت‌های خیلی از دوستانی که زندگی دائم در خارج از ایران را انتخاب می‌کنند، از دست دادن همین فرصت است و از این نظر، این عامل یکی از مولفه‌های مثبت بازگشت است. با بعضی از دوستان بازگشته که صحبت کرده‌ام، همین عامل به عنوان یکی از مهم‌ترین دلایلی بود که در مجموع از تصمیم خود راضی بودند، هر چند شاید از خیلی از مسائل دیگر شاکی و ناراضی بودند.


فرزندان

موضوع فرزندان و تربیت آن‌ها در ایران یا غرب، خیلی پیچیده‌تر از موضوع پدر و مادر است. البته این خیلی به مجموعه‌ی ارزش‌هایی بستگی دارد که شما تصمیم دارید به فرزندتان منتقل کنید. مثلا اگر ارزش‌های مذهبی معمول در ایران و به‌طور خاص برداشت فقهی و کلامی شیعه‌ی اثنی‌عشری برایتان مهم باشد، احتمالا ایران فضای خیلی مناسب‌تری از غرب دارد. ولی به نظر من، آن برداشت خاص، یکی از نیازهایش عدم پرسش‌گری هم در زمینه‌ی فقه و هم در زمینه‌ی اصول بنیادین آن مذهب است، وگرنه خیلی زود عدم تطابق آن با ارزش‌های اخلاقی دنیای نوین مشخص می‌شود (در زمینه‌ی خاص فقه می‌توانید به نوشته‌های در زمینه‌ی «احکام و تقلید» در همین بلاگ مراجعه کنید: لینک قسمت اول و لینک قسمت دوم ). ولی برعکس، اگر این قرائت دینی، برایتان ناپسند و غیراخلاقی‌ست، چالش جدیدی به چالش‌های تربیت فرزند افزوده خواهد شد، از این نظر که شما مدام در مقابل آموزه‌های تبلیغ شده در مدرسه و جامعه قرار خواهید گرفت. این تقابل برای کودکی که شخصیتش هنوز شکل نگرفته، می‌تواند تبدیل به مشکلی بزرگ شود. خودمان را لحظه‌ای در جای آن کودک تصور کنیم که جامعه و در راس آن مدرسه و رسانه‌های حکومتی، یک نوع برداشت دینی را تبلیغ می‌کند و والدین در خانه، نوعی دیگر را. در این میان حق با کیست؟ به‌علاوه اگر حوزه‌ی دین را کنار بگذاریم، در مورد همه‌ی مسائل دیگر، مثلا ارزش‌های اخلاقی، از کجا معلوم آن‌چه در جامعه تبلیغ می‌شود درست باشد؟ یا حتی آن‌چه پدر یا مادر می‌گویند، مبنای صدقش کجاست؟‌ (همه‌ی این سوال‌ها از دید فرزند است.) البته روشن است که از سنی به بعد، پرسش‌گری و به چالش کشیدن نرم‌ها باید به فرزند آموزش داده شود، ولی برای کودک خیلی کم سن‌وسال، چنین شک و تردیدی احتمالا مناسب نیست.



عکس مراسم «شیرخوارگان حسینی» برگرفته از این خبر ایسنا
برداشت خاص از دین، تبلیغ گاهاً تهوع آور آن، اجبارهای مذهبی، و در مقابلش عکس‌العمل منفی بعضی از افراد به این‌ها، نوشته‌ای جداگانه می‌طلبد. احیانا ممکن است بعضی‌ مدعی شوند که جامعه‌ی ایران خیلی عوض شده و وضعیت مانند ده-بیست سال پیش نیست. من البته مخالفتی با این ادعا ندارم، مثال خیلی ساده‌ و عیانش هم نوع پوشش مردم است که اگر چند سالی به ایران سفر نکرده باشید، تفاوت را کاملا احساس خواهید کرد. ولی در طرف مقابل اگر تصور کنیم که نتیجه‌ی این تغییرات، کم شدن آن تبلیغ حکومتی است، به‌نظرم در اشتباهیم. دین به‌طور عام و تشیع دوازده‌امامی به‌طور خاص، یکی از مهم‌ترین ابزارهای سیاسی حکومت است. طرفه این‌که بعضی از به‌اصطلاح روشن‌فکران «ملی‌گرا» هم هرچند شاید خیلی میانه‌ای هم با دین نداشته باشند ولی تشیع را به‌عنوان وسیله‌ی مناسب برای رسیدن به مقاصد ملی‌گرایانه‌شان، تقدیس می‌کنند. اتفاقا یکی از استفاده‌های حکومت هم همین مقاصد ملی‌گرایانه است. کافیست در همان مثال «پوشش»، به اخبار برخوردهای پلیس در تابستان توجهی کنید یا به حساسیت‌های حکومتی روی پوشش ورزشکاران و بازیگران زن. یا در همین دوره‌های به اصطلاح «عزاداری» نگاه کنید به ابداعات جدید، که من هیچ وقت قبل از خروج از ایران حتی اسمش را هم نشنیده بودم، مثل مراسم «شیرخوارگان حسینی» و خیلی مثال‌های دیگر. توجه کنید که این‌ها مثال‌های شاذ از روستاهای دورافتاده کشور نیست! نگاهی بیاندازید به خبر زیر عکس بالا. در مورد همین بحث عزاداری، کافیست بپرسید که پیامبر برای کدام یک از شهدای صدر اسلام سالگرد عزاداری برپا کرد؟ به علاوه پیام حسین مبنای اصلیش تسلیم نشدن در مقابل زور، آن هم از نوع حکومتی بود، حال در این همه مراسمتان جایگاه این پیام کجاست؟ سنت «گریستن یا تظاهر به گریستن» را از کجا آورده‌اید؟ این سوال‌ها در اغلب موارد با پرخاشگری و تندی پاسخ داده می‌شود، نه فقط از طرف حاکمیت، بلکه از سوی قشر بزرگی از مردم عادی که لزوما طرفدار حکومت نیستند. می‌توانیم هزاران کیلومتر دورتر از ایران مدعی شویم که جامعه‌ی ایران ضدمذهبی شده، ولی به گمانم واقعیت چنین نیست و اگر چنین هم باشد، مطمئن نیستم این «ضدیت» با مذهب، که بیش‌تر از روی لجاجت در مقابل حکومت است، لزوما اتفاق خوبی است.


مقصودم از بیان این مثال‌ها، چالش‌های روزمره‌ایست که به‌خصوص در مورد تربیت فرزند در ایران با آن روبه‌رو هستیم. به وضوح هیچ جامعه‌ای از نظر ارزش‌هایی که تبلیغ می‌کند یا در مدرسه آموزش می‌دهد، ایده‌آل نیست چون ایده‌آل هر دو نفری با هم فرق می‌کند. ولی انصافا، قریب به اتفاق ارزش‌هایی که این‌جا در کانادا به بچه‌ها القا می‌شود، با اغلب نظام‌های اخلاقی سازگار است. مدارس عمومی (نه مذهبی) اصولا کاری به حیطه‌ی دین ندارند. به نظر من، این موضوع کار انتقال ارزش‌های مذهبی را برای پدر و مادر، به شکلی که خودشان می‌پسندند، راحت‌تر می‌کند. شما می‌توانید در مورد اغلب ناهنجاری‌های جامعه یا حکومت با فرزندتان صحبت کنید بدون این‌که چیزی از آن با دین گره بخورد. در نوشتن این سطرها، وقایع دهه شصت و «مفسدین فی‌الارض» اعدام شده‌ را به‌یاد می‌آورم یا وقایع ۱۳۸۸ که گلوله‌ی جنگی در خیابان‌ها شلیک می‌شد و صدایی از اغلب مدعیان «مرجعیت» دین درنمی‌آمد ولی توصیه به غیر فعال‌کردن آب‌سرد‌کن‌های مترو در ماه رمضان، مصداق امربه‌معروف و نهی از منکر بود (لینک خبر). انصافا قبولاندن این موضوع به فرزند مشکل است، که برداشتی از چنین دینی می‌تواند با ارزش‌های اخلاقی مدرن سازگار باشد. ارزش‌ها هم بیش‌تر حول عدالت، برابری و البته ارزش و احترام هر انسانی به‌صرف انسان بودنش است. بعضی از دوستان مدعی‌اند که لیبرالیسم و فردگرایی تبدیل به دین این جامعه شده و از این نظر تفاوتی چندان با ایران ندارد. به‌نظرم این قیاس کاملا غلطی است. خیلی از این ارزش‌هایی که دوستان با یک برچسب «لیبرال» تقبیحش می‌کنند، ارزش‌های اخلاقی‌ست که هر گرایش دینی مدعی اخلاق‌گرایی کم‌وبیش در خودش دارد، جالب آن‌که برای خیلی از این ارزش‌ها انگار اگر «حدیثی» از بزرگان دین بیابی، مشکل خیلی راحت‌تر حل می‌شود و برچسب «لیبرال» ناگهان از بین می‌رود ولی استدلال عقلی خیلی کارگشا نیست!


در کنار مسائل بالا، اخلاق عمومی جامعه هم مشکل دیگریست. در این مورد در قسمت‌های آینده مربوط به وضعیت اجتماعی بیش‌تر خواهم نوشت ولی از دیدگاه تربیت فرزندان، این‌که مثلا دروغ، غیبت، نزاع و فحاشی، اختلاف طبقاتی یا ضدارزش‌های دیگر، در یک جامعه چقدر رایج است، تاثیری مستقیم روی چالش‌های تربیت فرزند دارد. البته باز تاکید کنم که جامعه‌ای مثل کانادا هم مشکلات و چالش‌های خودش را دارد ولی در مجموع به‌نظرم القای ارزش‌های اخلاقی عمومی (نه شخصی) به فرزندان، در ایران کمی مشکل‌تر است و آموزش آزاد اندیشی در حوزه‌ی دین، خیلی مشکل‌تر.


بعد دیگر مربوط به فرزندان، در ادامه‌ی بحث شرایط اقتصادی پست قبلی‌ست. اصولا دلیل اصلی دغدغه‌های اقتصادی، رفاه خانواده است. شاید بتوان مدعی شد که در ایران، پیدا کردن آموزش رایگان (یا نسبتا ارزان) با کیفیت بالا خیلی مشکل است، لااقل باور عمومی چنین است. عموم والدینی که توانایی مالی دارند، فرزندان را به مدارس غیردولتی می‌فرستند و شهریه‌ی این مدارس هم خیلی متغیر است. در صحبت با بعضی از دوستان در ایران، این نوع فشار اقتصادی و البته روحی را در صحبت‌هایشان می‌شد احساس کرد.


مزایا و معایب «قبیله‌ها»

به‌وضوح، در ایران خانواده‌ها بزرگ‌ترند، به این معنی که رفت‌وآمد با خویشاوندان دورتر از درجه‌ی اول (یا حتی درجه اول)، خیلی بیش از غرب مرسوم است. این موضوع هم مزایا و معایب خودش را دارد. در غرب، به‌خصوص برای خانواده‌های مهاجرین، این احتمال کاملا وجود دارد که فرزندان در تنهایی و با احساس بی‌ریشگی بزرگ شوند. نه پدربزرگ و مادربزرگی، نه پسر عمو و خاله‌ای، نه رفت‌وآمدهای خانوادگی و ... این مشکل در ایران تقریبا وجود ندارد (با فرض این‌که خانواده‌ی شما عمدتا ساکن ایران‌اند) و این به‌نظرم عامل مثبتی است. البته این سکه روی دیگری هم دارد که چندان مثبت نیست و آن هم نوعی اجبار در خیلی از این روابط فامیلی است که من نامش را زندگی قبیله‌ای می‌گذارم. مثلا گاهی «باید» به پسرخاله‌ای که چندان هم قرابت فکری با او ندارید، سری بزنید. البته می‌توان با این «باید»ها مقابله کرد ولی باز نیاز به سنت‌شکنی و کمی تحمل دارد که انرژی خودش را می‌طلبد. به‌علاوه خیلی از آدم‌ها خود را مجاز (یا حتی موظف) به نوعی سرکشی به زندگی شخصی بقیه‌ی افراد «قبیله‌» می‌دانند. شاید خیلی از این سرکشی‌ها و پرس‌وجو کردن‌ها هم با نیت واقعا خیر باشد ولی خوب در بعضی از موارد می‌تواند آزاردهنده شود و نوعی احساس فضولی را به انسان منتقل کند.


در خارج از ایران، به‌خصوص اگر ساکن شهری با جمعیت ایرانی قابل توجه باشید، می‌توانید جنبه‌ی مثبت آن فضای خانوادگی را تا حدودی شبیه‌سازی کنید. مزیت این شبیه‌سازی هم این است که برای رفت‌وآمد بیش‌تر، دوستانی را انتخاب می‌کنید که از نظر فکری نزدیکی بیش‌تری با آن‌ها دارید. البته شاید این روابط استحکام برادری و خواهری را نداشته باشد (منظورم به شکل عمومی است وگرنه مثال‌های خاص خلاف این ادعا کم نیست) ولی به‌هرحال، با کمی تلاش، این روابط می‌تواند آن حس بی‌ریشگی در فرزندان را تعدیل کند و کیفیت زندگی اجتماعی والدین را هم بهبود دهد. توجه کنید که البته افراط در این نوع روابط می‌تواند شما را به‌نوعی از جامعه غیرایرانی (اکثریت) بیش از حد جدا کند، که این مشکل در مهاجرین نسل اول برجسته است.


پانوشت‌ها

۱۳۹۴ مهر ۱۲, یکشنبه

ماندن یا رفتن (۲): انگیزه‌های بازگشت و وضعیت حرفه‌ای



انگیزه‌های بازگشت

در قسمت اول این مجموعه هدف از نوشتن این تجربه‌ها را توضیح دادم. از جمله این‌که، موضوع بازگشت به ایران در ذهن خیلی از ایرانیان مقیم خارج از ایران کماکان مطرح است، حداقل در هم‌نسلان و دوستان من که زیاد است. به‌نظرم مهم‌ترین قسمت این تصمیم، تعیین کردن اهداف و اولویت‌هایی است که از بازگشت داریم. تنوع هدف‌ها هم خیلی زیاد است، خلاصه‌ای از آن‌چه من دیده‌ام چنین است:
  • خدمت به «وطن» و اعتلای «ایران»
  • نزدیک بودن به خانواده
  • بزرگ شدن فرزند در محیط ایران
  • برتری فرهنگی یا مذهبی جامعه‌ی ایران نسبت به غرب
  • موقعیت‌های شغلی به‌تر از آن‌چه در غرب یافته‌ایم
و احتمالا موارد دیگری که فراموش کرده‌ام. قوت و ضعف هر یک از این انگیزه‌ها می‌تواند تاثیری کلیدی در تصمیم نهایی داشته باشد. به‌عنوان نمونه، چند نفر از دوستانی که پس از تحصیل و زندگی در غرب به ایران بازگشته بودند، هدف اصلی از بازگشت را خانواده و مثلا نزدیک بودن به پدر و مادر بیان می‌کردند. تا حد خوبی هم به اهدافشان رسیده بودند و از بازگشت به ایران هم نسبتا راضی بودند، هرچند در زمینه‌ی حرفه‌ای یا اجتماعی ممکن بود از خیلی جهات ناراضی باشند. منظورم تاکید بر این موضوع است که اولویت هدف‌ها تاثیر کلیدی در این تصمیم دارد. برای من، دلیل اصلی شاید دقیقا در هیچ‌یک از این قالب‌ها قرار نگیرید، هرچند مورد اول و تا حدودی دوم به انگیزه‌های من نزدیک است. سه مورد آخر که بیش‌تر برای من جنبه‌ی منفی دارد که دلایل آن، در پایان این مجموعه از نوشته‌ها روشن‌تر خواهد شد.

در مورد خدمت به «ایران»، من البته تقدسی برای مرزهای قراردادی بین کشورها قائل نیستم و به‌نظرم خدمت به انسان‌هاست که مهم است، وگرنه بین آبادان و بصره، یا زاهدان و هرات تفاوت بنیادینی نیست. بنابراین نگاه من به این خدمت، به هیچ عنوان از روی ناسیونالیسم و موارد مانند آن نیست. بی‌تعارف، این به‌اصطلاح «وطن‌پرستی» بعضی از ما ایرانیان، تا حدی یک بیماری اجتماعی شده است که دست‌کمی از نژادپرستی خفیف ندارد. برخورد با افغان‌ها، اعراب نمونه‌هایی از این عارضه است. از بعد برتری مذهبی هم قطعا نیست، چراکه حتی اگر فرض کنیم اسلام دین خوبی است، قرائتی که در ایران از اسلام رایج است، برایم قابل دفاع نیست. مثالی که من معمولا با آن ماهیت این «خدمت» را توضیح می‌دهم، مثال یک خانواده است که پدر آن خانواده به اعتیاد خانمان‌سوزی دچار شده که در حال نابودی همه چیز در آن خانه است. شما اگر در چنین خانواده‌ای باشید، احتمالا اولین هدفتان، نجات خودتان از آن وضعیت اسف‌بار است. ولی اگر خودتان با تحصیل و یا یافتن یک شغل مناسب، از آن فضا خارج شدید، آیا می‌توانید نسبت به خواهر و برادر کوچک‌ترتان در آن خانه بی‌تفاوت شوید؟ اگر پاسخ منفی است، حس من نسبت به خدمت و وطنی که مورد نظرم است، از همان جنس احساسی است که آن خواهر یا برادر بزرگ‌تر نسبت به آن خانواده‌ی افیون‌زده دارد. طبیعی است که میزان قوت این احساس شاید کم‌تر از خواهر و برادر واقعی باشد ولی «جنس و ماهیت» آن یکی‌ست. اگر متوجه این ماهیت نشویم، احتمالا بقیه حرف‌های این نوشته بی‌معنی می‌شود. در ادامه به این مثال «خانواده‌ی بزرگ» باز اشاره خواهم کرد. استدلالی که معمولا توسط خیلی از دوستان در مقابل بازگشت مطرح می‌شود این است که حتی برای خدمت به وطن (با همان تعریف خانواده‌ی بزرگ) لازم نیست که به‌شکل فیزیکی داخل کشور باشیم. این حرف البته درست است ولی اگر انصاف به‌خرج دهیم و کمی به دوروبرمان نگاه کنیم احتمالا به شکل آماری هم بتوان استدلال کرد که احتمال چنین خدمتی از خارج از کشور خیلی کم‌تر است. آدم‌ها معمولا این‌جا گرفتاری کاری خود را دارند که عموما ربطی به ایران ندارد. می‌ماند چند ساعت اوقات فراغت و آخر هفته که شاید، بعضی وقت‌ها، تلاشی برای وطن در آن مقدور باشد و احتمالا کمک‌های مالی. این‌که این نوع تلاش‌ها و کمک‌ها چقدر مفید و تاثیرگذار است (در مقایسه با کسی که بازگشته و عمده‌ی تلاش حرفه‌ای‌اش در راستای کشور است) جای شک فراوان دارد.

از طرف دیگر، نزدیک بودن به خانواده و به‌خصوص پدر و مادر هم برایم مهم است. اصولا در تمام دوران زندگی، فرصت‌هایی که فرزند امکان ادای دین نسبت به والدین پیدا کند، بسیار کم است و شاید تنها استثنای قابل توجه آن، سنین پیری باشد. به‌هرحال چون این انگیزه برای من در درجه‌ی دوم اهمیت قرار دارد و تمرکز این پست هم موارد حرفه‌ای‌ست فعلا از روی این بحث می‌گذرم.

چرا دانشگاه؟

به نظر من برای خدمت به کشور (از همان نوع «خانواده‌ی بزرگ»)، نه ضروری است که به ایران بازگردیم و نه لزوما در صورت بازگشت، دانشگاه به‌ترین جا برای چنین خدمتی‌ست. ولی چرا من دانشگاه را انتخاب کرده‌ام؟ پاسخ به این هم باز برمی‌گردد به انگیزه‌ها و اهداف. اولا به‌نظرم تربیت نیروی انسانی متخصص یکی از مهم‌ترین نیازهای کشور است و اتفاقا اساتیدی که دید صنعتی داشته باشند می‌توانند در این زمینه مفید باشند. ولی شاید از این مهم‌تر، یکی از بزرگ‌ترین انگیزه‌های من برای بازگشت، تاثیرگذاری در روند سیاسی و اجتماعی جامعه است، در حد و اندازه‌ی خودم و شاید هم بسیار کم. خیلی ساده بگویم، زندگی در شرایط خفقان سیاسی و اجتماعی ایران، برایم تنها در صورتی قابل تحمل است که برای تغییر آن فضا تلاش کنم و لااقل دل‌خوش باشم که بی‌تفاوت نیستم. شاید شما هم مثل خیلی از دوستان بر این عقیده باشید که ایجاد چنین تغییراتی وظیفه و مسئولیت ما به عنوان قشر متخصص نیست که در این‌صورت اختلاف عقیده‌ی بنیادینی با هم داریم. شاید زندگی مرحوم بازرگان مثال خوبی باشد. در جایی خوانده یا شنیده بودم که پس از مدتی تلاش‌های تخصصی، به این نتیجه رسیده بود که ریشه‌ی مشکلات ما در جای دیگریست که با کار مهندسی حل نخواهد شد. متاسفانه، وضعیت ما بعد از گذشت بیش از نیم‌قرن از آن زمان، هنوز چنین است. به‌هرحال صحبت مفصل در این مورد فراتر از این نوشته است. ولی اشاره به آن کردم که به این‌جا برسم که دانشگاه بستر بسیار مفیدی برای تلاش در جهت تغییرات از نوعی که گفتم است و من هم به دلیل همین انگیزه‌ها، تقریبا تردیدی در انتخاب دانشگاه به عنوان محل حرفه‌ی اصلی نداشتم، هرچند از صنعت و کار صنعتی خیلی خوشم می‌آید.

حالا اگر اهداف بالا و زیرمجموعه‌ی خاصی را که گفتم در نظر بگیریم، به‌نظرم بعضی از موارد مثبت و منفی به این شرح است:

دانش‌جویان

در نیم‌سال تحصیلی گذشته، دو درس ارائه کردم، یکی در مقطع کارشناسی با یک کلاس ۶۰-۷۰ نفری (طراحی الگوریتم) و یک درس ارشد با کلاسی کوچک (الگوریتم‌های بیوانفورماتیک). تدریس و سروکله زدن با دانش‌جویان برای بعضی دل‌چسب و برای بعضی کسل‌کننده است. قبل از رفتن به ایران در زمستان گذشته، مطمئن نبودم که در کدام‌یک از دو دسته‌ قرار دارم، به‌خصوص که سال‌ها در صنعت فعال بوده‌ام و حتی پروژه‌ی دوران دکترایم یک کار کاملا صنعتی در یک شرکت نرم‌افزاری بود. از نکات خیلی مثبت تجربه‌ی ترم گذشته، درک این موضوع از نزدیک بود که هنوز از تدریس و آموزش لذت می‌برم و شاید از آن مهم‌تر، ارتباط با دانش‌جویان برایم لذت‌بخش است. واقعا این بخش از تجربه فراتر از انتظارم بود و به‌نظرم یک دلیل اصلی آن همان موضوع «خانواده‌ی بزرگ» است. به‌خصوص در مقطع لیسانس قبلا این دغدغه را داشتم که چه معنایی دارد که کسی از غرب به ایران بازگردد و دانشجو تربیت کند و عمده‌ی دانشجویان خوب به غرب مهاجرت کنند؟! این دغدغه هنوز هم وجود دارد ولی مشاهدات زیر تلطیف‌کننده‌ی این دغدغه است:
  • اولا همه به خارج از ایران مهاجرت نمی‌کنند، حتی در بین دانش‌جویان خوب در یک دانشگاه خوب مثل تهران. درصد قابل توجهی می‌مانند و آینده‌ی صنعت نرم‌افزار کشور به دست آن‌ها خواهد بود.
  • حتی برای آن دسته که مهاجرت دائم (یا موقت) می‌کنند، اگر به دید عضوی از همان «خانواده‌ی بزرگ» نگاه کنیم، باز شاید خیلی جای تاسف نباشد. من سعی می‌کنم به این جنبه نگاه کنم که شاید تاثیر مثبت هرچند اندکی در زندگی یک «انسان» داشته‌ام و این حس آرامش بخشی‌ست که به زندگی معنا می‌دهد. به‌علاوه شاید این تاثیر احتمال بازگشت این استعداد‌ها را بیش‌تر کند. به‌نظرم، برای دانش‌جویان توانا، واقعا وضعیت ایده‌آل (از دید کشور) این است که برای تحصیلات تکمیلی به یکی از دانشگاه‌های درجه‌ی یک دنیا بروند و البته بعد از آن بازگردند (و البته می‌دانیم که متاسفانه این بخش آخر معمولا محقق نمی‌شود).
  • نهایتا این‌که تصمیم ماندن در ایران یا رفتن، یک موضوع خیلی روشن و بدیهی در بین دانش‌جویان نیست. حداقل در دانشگاه تهران این‌گونه نبود، شاید جایی مثل شریف وضعیت دیگری داشته باشد. به‌علاوه، این تصمیم در خلا اتخاذ نمی‌شود و اگر مثلا اساتید خوبی در دانشگاه باشند، خیلی از دانش‌جویان شاید ماندن در دانشگاه‌های خوب ایران را به تحصیلات تکمیلی در یک دانشگاه دست دوم آمریکای شمالی ترجیح دهند.
به‌هرحال من از تجربه آموزش در ترم گذشته، به‌خصوص در سطح کارشناسی، لذت بردم. تاکید کنم که کیفیت نسبتا بالای دانشجویان و از آن مهم‌تر انگیزه‌ی آن‌ها برای به‌تر شدن و یادگرفتن، خیلی در مثبت بودن این تجربه تاثیر داشته. به‌علاوه خیلی از این دوستان، مشتاق مشارکت در فعالیت‌های فوق‌برنامه (از نوعی که قبلا اشاره کردم) بودند. بجاست یادی از این دوستان بکنم:

جلسه‌ی آخر کلاس الگوریتم، دانشگاه تهران، بهار ۱۳۹۴


در مورد بحث دانش‌جویان، قسمت نگران‌کننده در بخش تحصیلات تکمیلی است. اولا وضعیت تحقیق متاسفانه بیش از حد حالت کمی به‌خود گرفته و شمردن تعداد مقاله‌ها برای بحث ارتقا و غیره، معمول است. حتی اگر از این مشکل بگذریم و هدفمان کار تحقیقی با کیفیت باشد، وجود دانش‌جویان با کیفیت در مقاطع تکمیلی، به‌خصوص دکترا، بسیار مهم است. فعلا انتظار عمومی از دانش‌جویان دکترا این است که تمام وقت در دانشگاه باشند و حقوقی هم دریافت نکنند، هرچند بعضی اساتید ممکن است از پرژه‌هایی که دارند، حقوق کمی به دانش‌جویانشان پرداخت کنند ولی این موضوع نه ضروری است و نه کاملا معمول و میزان پرداخت هم معمولا پایین است. نتیجه‌ی این وضعیت این است که دانش‌جویان مستعد و علاقمند به دکترا یا از کشور مهاجرت می‌کنند یا اگر دوره‌ی دکترا را شروع کنند، کم‌وبیش درگیر کار بیرون هم می‌شوند (به دلایل قابل درک اقتصادی) و طبیعتا کیفیت کارشان خیلی پایین می‌آید.

وضعیت اقتصادی

شاید مهم‌ترین دغدغه‌ای که برای اساتید جوان وجود داشته باشد، وضعیت اقتصادی و معیشتی‌ست. حقوق پایه‌ی یک استادیار جدید، ماهیانه حدود ۳ میلیون تومان است (اندکی کم‌تر یا بیش‌تر)، یعنی حدود ماهیانه هزار دلار (با قیمت فعلی دلار). وضعیت اقتصادی کشور و قیمت‌ها را اگر درنظر بگیریم، زندگی با چنین حقوقی در تهران، حتی با فرض درآمد دو نفر در خانواده، مشکل است. با یک حقوق و بدون مسکن که شاید نزدیک به خط فقر باشد، چون عمده‌ی هزینه‌ها دست‌کمی از آمریکای شمالی ندارد. مثلا قیمت مسکن در تهران بیش از شهر فعلی ماست، یا حتی با شهرهایی مثل تورنتو شاید قابل مقایسه باشد. به‌علاوه هزینه‌های مدرسه‌ی فرزندان و بهداشت هم قابل توجه و بیش از کاناداست. به‌قول دوستی که با مزاح می‌گفت، در کشورهای پیش‌رفته، معمولا آموزش و بهداشت، آخرین زمینه‌هایی‌ست که ممکن است خصوصی بشود، ولی در کشور ما موج خصوصی‌سازی از مدرسه و بهداشت شروع شد! ولی از شوخی گذشته، به‌طور خاص هزینه‌ی مدرسه‌های خصوصی و نیمه‌خصوصی قابل توجه است و کیفیت مدارس دولتی هم خیلی خوب نیست، حداقل تصور عمومی چنین است، درست یا غلطش را تحقیق نکرده‌ام. مشکل عمده‌ی دیگر در مورد حقوق دانشگاه، وابسته بودن شدید آن به تصمیم‌های دولتی است. یعنی تغییر آن لزوما متناسب با وضعیت اقتصادی کشور نیست. به‌عنوان مثال، در طول چند سال گذشته که من به حقوق اساتید توجه کرده‌ام، قدرت خرید اساتید اگر کم‌تر نشده باشد، احتمالا بیش‌تر هم نشده. به‌طور خاص تورم افسار گسیخته‌ی سال‌های ۹۰ تا ۹۳، قیمت‌ها را تقریبا دوونیم برابر کرده و به‌نظرم حقوق پایه اساتید در این مدت کمی بیش از دو برابر شده باشد و البته عمده‌ی رشد آن هم ظاهرا بعد از شروع دولت جدید بوده است: یکی از مشکلات عمده‌ی دانشگاه‌ها و احتمالا نهادهای دولتی دیگر، نبود شفافیت در زمینه‌های مالی و مسئولیت‌هاست. مثلا من با وجود این‌که از چند سال پیش برای استخدام اقدام کرده بودم و مراحل نهایی تصمیم‌گیری آن هم حدود یک سال پیش به پایان رسیده بود، ولی تا اواخر بهار نمی‌دانستم که حقوق پرداختی من بالاخره چقدر خواهد بود! به‌نظرم برای جایی مثل دانشگاه خیلی غیرحرفه‌ای است که شرایط استخدام با توصیف دقیق حقوق و مسئولیت‌ها تقریبا هیچ‌گاه به شکل تجمیع شده در اختیار اساتید جدید قرار نمی‌گیرد. واقعیتش کمی به‌نظرم مسخره است که از شما درخواست شود برگه‌های درخواست استخدامی پرکنید که در آن حقوق شما ذکر نشده!

نرخ تورم و رشد قیمت شاخص ۱۳۸۹ تا ۱۳۹۳، منبع بانک مرکزی ایران


در کنار این وضعیت، موقعیت فعلی شغلی نسبتا مناسب من، حتی با استاندارهای کانادا، براساس آمار توزیع درآمد در کانادا حقوق خانوادگی ما جزء ۱۰ درصد بالای جمعیت قرار می‌گیرد. کمکی به بهبود این مقایسه‌ نمی‌کند. البته بدیهی‌ست که برای بازگشت از خیلی از چیزها باید گذشت ولی به‌نظر من حداقلی از کیفیت زندگی و وضعیت اقتصادی ضروری است. من در زندگی هم شرایط سخت اقتصادی را تجربه کرده‌ام هم گشایش خیلی زیاد را. به‌نظر من، اگر آدم‌ها حواسشان به خودشان باشد، می‌توانند کیفیت زندگی خود را در حدی حفظ کنند که بعد از داشتن مقدار متوسطی از درآمد، فکر کردن به پول از زندگی شخصی‌شان حذف شود. یعنی این نظریه که هرچه درآمد شما بیش‌تر شود سطح زندگی شما و مخارج آن هم بالاتر می‌رود لزوما درست نیست. رسیدن به این وضعیت که در آن پول تا حد قابل توجهی از زندگی حذف شده (یعنی همیشه به مقدار معقول مورد نیاز موجود باشد) پسندیده است، یعنی حتی از نظر اخلاقی انسان را در وضعیت برتری قرار می‌دهد. نیاز اقتصادی، به‌خصوص وقتی بحث فرزندان هم مطرح است، معمولا در درجه‌ی اول اهمیت قرار می‌گیرد و چنین وضعیتی ما را از خیلی از اهدافی که برای آن‌ها به کشور برمی‌گردیم، باز می‌دارد. به‌هرحال توصیه‌ام به دوستان با وضعیت مشابه این است که اگر به فکر بازگشتید،‌ قبل از آن، وضعیت مسکن خود در ایران را تقریبا نهایی کنید، یا پس‌انداز کافی برای آن داشته باشید. هزینه‌ی مسکن اگر حذف شود، احتمالا بتوان با درآمد استادیار در ایران زندگی کرد. لازم به یادآوریست که به حقوق پایه موارد دیگری هم اضافه می‌شود. به‌علاوه مشارکت در کارهای صنعتی هم، حداقل در حد مشاوره، نسبتا معمول است. البته توجه کنید که شما موظفید ۴۰ ساعت در هفته برای دانشگاه وقت بگذارید و شاید برای مسئولیت‌هایی که به آن اشاره خواهم کرد این زمان لازم هم باشد. بنابراین فعالیت‌های درآمدزای خارج از دانشگاه، اضافه بر ۴۰ ساعت فوق باید باشد.

فعالیت‌ها و انتظارات حرفه‌ای

انتظاراتی که از اساتید در دانشگاه وجود دارد، خیلی متفاوت از دانشگاه‌های غرب نیست. شاید بار آموزشی کمی بیش‌تر باشد، مثلا به‌گمانم انتظار چنین بود که اساتیدی که مسئولیت‌های اجرایی ندارند، هر ترم لااقل دو درس ارائه کنند (پانوشت مربوط به حقوق را ببینید چون من هنوز هم از این جزییات مطمئن نیستم!) وجود دستیاران آموزشی (حل‌تمرین) برای کلاس‌های بزرگ ضروری‌ست و خیلی از دانش‌جویان برای کسب تجربه یا حتی گرفتن توصیه‌نامه به‌تر در آینده، داوطلب همکاری‌اند هرچند دانشگاه فقط به تعداد محدود و در حد خیلی کمی حقوق پرداخت خواهد کرد. در زمینه‌ی تحقیق هم، انتشار حداقل سالی دو مقاله در سال‌های اولیه برای ارتقاء لازم است. البته قوانینی وجود دارد که براساس تعداد نویسنده‌ها و ترتیب اسم‌ها امتیاز مقاله‌ها کم و زیاد می‌شود. به‌هرحال همان‌طور که اشاره کردم، حداقل روی کاغذ و طبق نظام امتیازدهی، نگاه به تحقیق خیلی حالت کمی دارد. البته دانشگاه‌های خوب و کمیته‌های ارتقاء آن‌ها، ظاهرا بیش‌تر به این سمت رفته‌اند که کیفیت مقاله‌های منتشر شده را هم تا حد خوبی ارزیابی کنند که به‌نظرم تغییر خیلی مثبتی است.

درکنار فعالیت آموزشی و تحقیقی، تعدادی از مسئولیت‌های اجرایی، مثل ریاست گروه‌ها، عضویت در کمیته‌های دانشگاه، معاونت‌ها و غیره، در بین اساتید در چرخش است. به‌علاوه یک انتظار نانوشته‌ای هم وجود دارد که شما پروژه‌های صنعتی داخل دانشگاه بیاورید. اگر علاقمند به کارهای تحقیق و پیاده‌سازی Research and Development صنعتی باشید، انجام این پروژه‌ها می‌تواند لذت‌بخش باشد. به‌علاوه نحوه‌ی هزینه‌ی بودجه‌ی این پروژه‌ها تقریبا به‌شکل کامل در اختیار استاد مجری‌ست البته بعد از این‌که دانشگاه سربار خود را کسر می‌کند. کارفرمای پروژه‌های صنعتی، عموما نهادهای دولتی‌اند. شرکت‌های خصوصی یا منابع قابل توجه برای پروژه‌های بزرگ دانشگاهی ندارند، یا به دانشگاه اعتماد ندارند، یا اصولا نیازهای تحقیقاتی قابل توجه ندارند. به‌هرحال، مثل خیلی از جاهای دیگر که دولت کارفرماست، در این پروژه‌ها هم به‌نظرم شفافیت کامل در مورد نحوه‌ی انتخاب مجریان پروژه و حجم مالی پروژه‌ها وجود ندارد. علاقمند به وارد شدن در مثال‌های مشخص نیستم، ولی مواردی خواهید دید که یک پروژه‌ی بسیار بزرگ به یکی از اساتید داده شده، که به‌نظر دلیل عمده‌ی آن اعتمادی‌ یا رابطه‌ای‌ست که نهادهای دولتی به آن شخص دارند.

همکاران و فضای دانشگاه

در مورد آدم‌ها، در آینده در قسمت «وضعیت اجتماعی»، بیش‌تر خواهم نوشت ولی به‌طور کلی، «واریانس» آدم‌ها به‌نظرم در ایران خیلی بیش‌تر از غرب است. منظورم از واریانس زیاد این است که در یک محیط ثابت، مثلا یک سازمان دولتی، ممکن است کارمندان خیلی کوشا و انسان‌های نیکویی ببینید که واقعا تعامل با آن‌ها لذت‌بخش است. درعین حال همان‌جا هم ممکن است کارمندانی ببینید که انگار با خودشان هم قهرند و هدفشان سنگ انداختن و دعوا کردن است. محیط دانشگاه هم از این نظر مستثنی نیست. هرچند، تحصیلات بالا تا حدودی واریانس اخلاقی اساتید را کم می‌کند ولی پای صحبت بعضی از دوستان در دانشگاه‌های دیگر که نشسته‌ام، به‌نظرم می‌رسد که کیفیت هم‌کاران در برآورده شدن انتظارات از محیط کار خیلی مهم است. خوشبختانه من از این نظر، حداقل در گروه نرم‌افزار دانشگاه تهران، خیلی راضی بودم.


هر چند آماده شدن اتاق من چند ماه طول کشید ولی ظاهرا فرصت کافی برای تمیز کردن میزی که به‌عنوان نردبان استفاده شده وجود نداشته!
توجه کنید که حتی در محیط دانشگاه و حتی با فرض کیفیت بالای اخلاقی اساتید هم‌گروه، شما با سامانه‌ی اداری دانشگاه هم در تعامل خواهید بود. در این سامانه هم همان موضوع «واریانس بالا» کاملا قابل احساس است. بیان جزییات و مثال‌های آن، حتی برای همین تجربه‌ی کوتاه من فراتر از این نوشته است، فقط به این نمونه بسنده کنم که تقریبا تمام مدتی که مشغول تدریس بودم، اتاقی به عنوان دفتر کار نداشتم و مقیم اتاق یکی از دوستان عزیز همکار بودم. نهایتا که اواخر ترم اتاق ما (من و یکی از دوستان همکار) آماده شد، سری به اتاق زدم تا کمی از وسایلم را منتقل کنم، تصویر روبه‌رو از میز این اتاق، احتمالا گویای خیلی از مسائل باشد. توجه کنید که علی قول همکاران، شروع کار من از چند ماه قبل به دانشکده اطلاع داده شده بود و مثال‌های مشابه تجربه‌ی من فراوان است.

فضای همکاری صنعتی

یکی از مهم‌ترین پارامترهای مثبت در ایران، نیاز فراوان به تخصص و کار در زمینه‌ی نرم‌افزار است. هرچند من در این مدت خیلی به‌دنبال ارتباط با صنعت نرفتم ولی در چند مورد ارتباطی که در حد مشاوره و سمینار آموزشی داشتم، هم فضای کار به‌نظرم گسترده رسید و هم کیفیت آن. انصافا هم کارهای خوبی انجام شده. البته چند مشکل بنیادی هم وجود دارد، مثلا این‌که باز متولی خیلی از پروژه‌های کلان دولت است و نحوه‌ی گرفتن چنین کارهایی خیلی شفاف و سالم نیست. عارضه‌ای که با اطمینان و با اعتماد به تواتر نقل‌ها می‌توان از آن سخن گفت، عادی شدن رشوه و احتمال بالای پرداخت آن در اغلب پروژه‌های دولتی است. یعنی شخص یا اشخاصی که برای گرفتن یک پروژه‌ی بزرگ، طرف شما در یک سازمان دولتی‌اند، عموما انتظار دارند که درصدی از پروژه به عنوان «پاداش» یا «هدیه» یا هر کلمه‌ی زیبای دیگری که به‌جای زشتی «رشوه» بگذارید، به آن‌ها پرداخت شود. این هم مصیبتی اجتماعی است که شاید در آینده در مورد آن بیش‌تر نوشتم.

پانوشت‌ها

۱۳۹۴ شهریور ۲۲, یکشنبه

ماندن یا رفتن؟ مسئله این است!



زمینه‌ی مسئله‌ی بازگشت به ایران

در طی یک‌سالی که از آخرین نوشته‌ی این وبلاگ گذشته، زندگی نسبتا پرماجرایی داشته‌ام که عمده‌ی آن برمی‌گردد به تصمیم بازگشت یا عدم بازگشت به ایران. ایده‌ی بازگشت به ایران برای زندگی دائم، از همان حدود سیزده سال پیش که برای ادامه‌ی تحصیل از کشور خارج شدم، برایم مطرح بوده، هرچند امید به وقوع آن در دوره‌های مختلف ممکن است کم‌رنگ‌تر یا پررنگ‌تر شده باشد. با توجه به وضعیت شخصی و خانوادگی، ضروری‌ست که کم‌کم پاسخی قطعی برای این پرسش بیابم و ماجراها و تجربیات یک سال گذشته در همین راستا بود، از جمله، یک ترم تدریس در گروه نرم‌افزار دانشگاه تهران. با توجه به این‌که خیلی از دوستان هم دغدغه‌های مشابه در مورد کمک یا حتی بازگشت به ایران دارند و بارها در این مدت مورد پرسش قرار گرفته‌ام که «بالاخره نظرت چیست؟»، تصمیم گرفتم بعضی از این تجربه‌ها را به شکل دقیق‌تری بنویسم.

جدی‌ترین تلاش من برای بازگشت، از چند سال پیش آغاز شد که با بعضی از دانشگاه‌های کشور تماس گرفتم. ماجرای چگونگی طی شدن این پروسه خارج از حوصله و هدف این مجموعه است. آن‌چه مهم است این است که چند ماهی در ایران زندگی و کار کردم، از نزدیک شرایط را تجربه کردم و به‌نظرم الان خیلی به‌تر از یک سال پیش می‌توانم مزایا و معایب هر دو طرف تصمیم «ماندن یا رفتن» را بررسی کنم.

نمایی از شمال تهران از روی پل طبیعت، بهمن ۱۳۹۳




هدف و چگونگی نوشتن تجربه‌ها

قبل از هرچیز باید تاکید کنم که هنوز تصمیم قطعی برای بازگشت به ایران (یا ادامه زندگی در خارج از آن) نگرفته‌ام. اتفاقا تلاش دارم تجربیاتم را قبل از نهایی شدن این تصمیم ،مکتوب کنم. آدم‌ها معمولا بعد از گرفتن تصمیم‌های بزرگ از این دست، نگاهشان جانبدارانه می‌شود و کاملا منصفانه باقی نمی‌ماند. شاید نگاه کاملا منصفانه در این موارد بی‌معنا باشد چون هریک از ما پیش‌زمینه‌هایی داریم که با هم متفاوت است و گاهی یک قضاوت از یک واقعه برای یک نفر منصفانه و برای کس دیگری جانبدارانه به‌نظر می‌رسد. به‌هرحال تلاش من این است که برای سوال اصلی بازگشت یا عدم‌بازگشت توصیه یا قضاوتی نداشته باشم و تا آنجا که ممکن است، مشاهدات و قضاوتم در مورد مسائل کوچک‌تر را بنویسم. هدفم بیش‌تر بیان مشاهدات و قضاوت در مورد مسائل کوچک‌تریست که احیانا برای گرفتن تصمیم اصلی مفید است. طبیعی است که هرجا قضاوتی می‌کنم در مقایسه‌ با وضعیت فعلی خودم و از نظر شغلی و زندگی در یکی از شهرهای کوچک (و البته دوست‌داشتنی) کاناداست، دوستان دیگر مقیم خارج از ایران یا حتی آمریکای شمالی، ممکن است تجربه‌ی خیلی متفاوتی داشته باشند. امیدواری من این است که این نوشته‌ها، به‌غیر از خودم، برای دوستان دیگر با وضعیت مشابه مفید باشد. در عین حال امیدوارم لابه‌لای مشاهدات و مقایسه‌ها، هم برای دوستانی که در ایران زندگی می‌کنند و هم آن‌ها که تصمیمشان برای ادامه زندگی در خارج از ایران قطعی است، کماکان مطالب مفیدی پیدا شود.

تجربیاتم را در دسته‌های زیر خواهم نوشت:
  • انگیزه‌های بازگشت و مقایسه‌ی وضعیت حرفه‌ای دو طرف
  • شرایط خانوادگی
  • وضعیت اجتماعی و رفتارهای عمومی
  • حوزه‌ی سیاست و رسانه
  • کیفیت زندگی و مسائل محیطی و شهری
  • چشم‌انداز آینده
سعی می‌کنم برای هریک از این موضوع‌ها، پستی جداگانه (با فاصله‌های چند هفته‌ای) بنویسم.


دعوت به مشارکت

تصمیم‌های از این دست به‌وضوح تاثیر عمیقی در زندگی دارد. در این سال‌ها از نظرات و تجربیات دوستان زیادی که دغدغه‌های مشابه داشته‌اند استفاده کرده‌ام. خیلی خوشحال خواهم شد اگر دوستان دیگر هم از تجربیاتشان در قسمت نظرات بنویسند. البته سابقه‌ی پست‌های قبلی این وبلاگ نشان داده که دوستان نوشتن نظرات در شبکه‌های اجتماعی رابه بخش نظرات وبلاگ ترجیح می‌دهند. آن نظرات هم قطعا مفید است ولی لزوما برای همه‌ی خوانندگان وبلاگ قابل مشاهده نیست. می‌دانم که خیلی از نوشته‌ها ناقص و از دریچه‌ی کوچک تجربه‌ی شخصی‌ام خواهد بود. پس هرجا می‌توانید در بحث مشارکت کنید و از مشاهدات خودتان بنویسید.

پانوشت‌ها