۱۳۹۴ دی ۴, جمعه

جلسه‌ی نقد کتاب: «چرا ایران عقب ماند و غرب پیش رفت؟»



خلاصه‌ی کتاب


طرح روی جلد کتاب
گروه فرهنگی پرتو، محلی‌ست برای فعالیت‌های دانش‌جویان ایرانی دانشگاه واترلو. از جمله‌ی این فعالیت‌ها برگزاری جلسات نقد کتاب است که به‌نظرم بیش از ده سال از شروع آن می‌گذرد و قبلا هم در این بلاگ در مورد آن نوشته‌ام. به‌تازگی کتاب «چرا ایران عقب ماند و غرب پیش رفت؟» نوشته‌ی کاظم علمداری را در یکی از این جلسات ارائه کردم. فایل صوتی مربوط به ارائه و خلاصه‌ی موضوع را این‌جا، بر روی گوگل درایو، گذاشته‌ام (و از روی ساندکلاد هم در ادامه همین نوشته قابل دسترسی است). بحث‌های بعد از ارائه و نکاتی که دوستان مطرح کردند هم جالب بود ولی متاسفانه کیفیت صدای بعضی از دوستان خیلی مناسب نیست. به‌هرحال فایل مربوط به قسمت بحث هم این‌جا به‌شکل جداگانه قابل دسترسی است.

بررسی دلایل عقب‌ماندگی ایران، مستقیم یا غیرمستقیم، موضوع نوشته‌های گوناگونی بوده است. این کتاب هم به‌ ریشه‌یابی دلایل این عقب‌ماندگی می‌پردازد و طبیعتا سرتاسر کتاب پر است از بررسی وقایع تاریخی برای رد یا تایید نظرات مختلف. نویسنده که دکترای جامعه‌شناسی را از دانشگاه ایلینویز گرفته، معتقد است که جبر جغرافیایی و به‌طور خاص جمعی بودن عوامل تولید (مانند آب برای کشاورزی)، تا حد زیادی منجر به مرکزیت قدرت در ایران و سرزمین‌های دوروبر آن شده. از نتایج این مرکزیت این است که طبقه فئودال به معنای اروپایی آن، هیچ‌گاه در ایران شکل نگرفت و در ادامه طبقه‌ی سرمایه‌دار (بورژوا) هم آن‌چنان قدرتمند نشد. به‌ویژه حکومت‌هایی که خود را نماینده و پشتیبان طبقه سرمایه‌دار بدانند، تشکیل نشد و در نتیجه‌ی آن، خردگرایی و پیشتازی علم بدون محدودیت، در ایران هیچ‌گاه به‌شکل گسترده اتفاق نیفتاد. نویسنده در بخش‌هایی از کتاب به تاثیر یکی بودن نهاد دین و حکومت در ایران پیش و پس از اسلام می‌پردازد.

در توضیح چگونگی پیش‌رفت تمدن غرب در دوران معاصر، و چرایی عدم وقوع چنان توسعه‌ای در ایران، نظرات نویسنده را می‌توان به این شکل خلاصه کرد:
  • دلایل عقب‌ماندگی یک قوم یا کشور، باید غیرنژادی باشد. به‌علاوه، وضعیت اقلیمی و محیطی خارج از کنترل انسان است و احتمالا در سرنوشت او موثر است.
  • تهاجم اقوام مختلف مانند اعراب، ترکان یا مغولان، هرچند در کندی یا تندی توسعه موثر است، ولی نمی‌تواند دلیل اصلی عقب‌ماندگی ایران باشد، چرا که مشابه چنین تهاجم‌هایی در اروپا هم سابقه داشته. به‌علاوه وضعیت اروپا و ایران، از نظر توسعه‌یافتگی، در اوایل قرن شانزدهم مشابه است.
  • فئودالیسم اروپایی، نوعی از پراکندگی و عدم تمرکز قدرت را در اروپا موجب شد. چنین طبقه‌ای، با این مشخصه‌ی خاص، هیچ‌گاه در ایران شکل نگرفت. یک دلیل اصلی این موضوع هم نیاز به قدرت مرکزی برای استفاده از لوازم تولید و به‌طور خاص آب برای کشاورزی بود.
  • در هر دو تمدن اسلامی و مسیحی (یا اروپایی) دین در کنار حاکمیت قرار گرفت ولی در مورد اسلام این همراهی از همان ابتدای شکل‌گیری دین وجود داشت، درحالی‌که در مسیحیت بعد از چندین قرن چنین شد. در هر دو حالت هم وحدت دین و دولت، عاملی بازدارنده در مقابل نوگرایی بود. در غرب نهایتا جدایی این دو نهاد اتفاق افتاد ولی در ایران چنین اتفاقی هنوز نیافتاده است.
  • ظهور سرمایه‌داری و طبقه‌ی سرمایه‌دار، در بستر فئودالیسم اروپایی ممکن شد.
  • پیشرفت علمی اروپا در چند قرن گذشته، عمدتا برای پاسخ به نیاز اقتصادی و عطش تولید بیش‌تر نظام سرمایه‌داری بوده است. این نوع پیشرفت علم با پیشرفت علوم قرن‌های دوم تا پنجم هجری، در سرزمین‌های اسلامی، تفاوت بنیادین دارد. به‌طور خاص حرکت معتزله را حتی اگر بتوان حرکتی خردگرا دانست، حداکثرش در چارچوب دین و در پشتیبانی دین بود. خردگرایی بعد از رنسانس در اروپا، به‌ویژه در دوران انقلاب صنعتی به بعد، کاملا در خدمت تولید بود.
در قسمت‌های مختلف کتاب، نویسنده به نقد نظرات رقیب هم می‌پردازد، از جمله در بستر توضیح همین تفاوت خردگرایی، به نقد نظریه‌ی صادق زیباکلام در کتاب «ما چگونه ما شدیم؟» می‌پردازد. زیباکلام، عموما «خاموشی چراغ علم» را دلیل اصلی افول ایران و دیگر جوامع اسلامی از قرن پنجم به بعد می‌داند. تجلی این افول هم برتری اهالی حدیث و ضدیت آن‌ها با عقل‌گرایی است. علمداری با رد این ادعا، استدلال می‌کند که اولا عقل‌گرایی اسلامی در قرون ابتدایی هجری و خردگرایی اروپای بعد از رنسانس، تفاوت بنیادین داشته‌اند، به‌علاوه، رابطه‌ی توسعه‌ی علوم و رشد اقتصادی معکوس آن چیزیست که زیباکلام درک کرده است.


چند نکته از موارد نقد کتاب


بخش بحث آزاد جلسه‌ی کتاب
کیفیت صدای بعضی از حاضران متاسفانه خیلی خوب نیست.
به‌نظرم کتاب از نظر پرهیز از پاسخ‌های کلیشه‌ای به سوال چرایی عقب‌ماندگی ایران، قابل ستایش است. نویسنده‌ تلاش می‌کند وقایع مختلف را در چارچوب تئوری کلی کتاب توضیح دهد و در این راستا تا حدودی هم موفق است. البته نظریه‌ی نویسنده تا حد زیادی تحت تاثیر تفکرات مارکس و انگلس است و نکاتی از این نظریه، بعضا بدون استدلال کافی، پذیرفته فرض می‌شود. مثلا این سوال ساده کاملا پاسخ داده نمی‌شود که اگر دلیل اصلی عدم شکل‌گیری فئودالیسم در ایران نیاز به قدرت مرکزی برای دسترسی به آب بود، چرا در خیلی از جاهای دیگر در شرق، که دسترسی به آب خیلی ساده‌تر بود، فئودالیسم و بعد از آن سرمایه‌داری شکل نگرفت؟

به‌علاوه، در توضیح رابطه‌ی تحولات حوزه‌ی دین و توسعه‌ی اقتصادی و علمی، نویسنده تا حدودی معتقد است که تغییرات و توسعه‌ی اقتصادی دلیل اصلی تحولات دینی و علمی بوده. حتی اگر بتوان ادعای مربوط به پیشرفت علم و تکنولوژی را با استدلال تاخر زمانی آن نسبت به توسعه‌ی اقتصادی پذیرفت، در حوزه‌ی دین حتی چنین تقدم و تاخری هم جای سوال دارد. این نظریه‌ی رقیب که تحولات حوزه‌ی دین، منجر به فردگرایی بیش‌تر، مرکزیت انسان و حق آزادی او، و در نتیجه رشد سرمایه‌داری و علوم شد، تا حد زیادی در کتاب بدون پاسخ می‌ماند.

از نظر نوع نگارش هم، بعضی جاها استدلال‌ها بیش از حد تکرار شده است و خواندن کتاب را ممکن است کسل‌کننده کند. به‌هرحال به‌نظرم، کتاب برای هرکس که دغدغه‌ی عنوان کتاب را داشته باشد، قطعا ارزش یک‌بار خواندن را دارد. ناگفته پیداست که صحبت‌های من در این جلسه‌ی کتاب، به‌خصوص در بخش بحث آزاد بعد از ارائه، خالی از خطا نیست، به‌ویژه در ذکر جزییات بعضی از وقایع تاریخی.

ویرایش ۲۵ دسامبر: امکان گوش کردن به بخش بحث آزاد به شکل مستقیم از ساندکلاد اضافه شد، به‌علاوه‌ی چند ویرایش جزیی.

پانوشت‌ها

۱۳۹۴ آذر ۱۹, پنجشنبه

نقد یک دوست بر «ماندن یا رفتن»: ایرانی خوب



مقدمه

دوست عزیزم فرشاد (که به رسم فعلی این بلاگ، از نوشتن اسم کاملش صرف نظر می‌کنم)، چند هفته پیش نقدی نوشته بود در مورد مجموعه‌ی «ماندن یا رفتن». به‌نظرم رسید متن مفیدی‌ست که ممکن است برای دیگران هم جالب باشد، بنابراین با اجازه‌ی نویسنده در این‌جا بازنشر می‌کنم. این نقد بعد از قسمت سوم («شرایط خانوادگی») نوشته شده و جزء مجموعه نقدهایی بود که در ابتدای قسمت چهارم، در بخش «یک توضیح»، اشاره‌ای به آن‌ها کرده بودم، بنابراین در اینجا مجددا پاسخی نمی‌نویسم که متن حالت دست اولیش را از دست ندهد. سعی کردم متن را بدون هیچ تغییر قابل توجهی و تنها با چند اصلاح ویرایشی منتشر کنم.


متن نقد

به نام خدا

ایرانی خوب

با سلام. می خواستم کمی روده درازی کنم. تاکنون بحث‌های زیادی در مورد مهاجرت، ماندن یا رفتن گفته شده‌اند. بشیر نیز از جانبِ دغدغه‌ی خودش به این موضوع پرداخته. و تلاش کرده تا از جنبه‌ای بیطرفانه و نیز بدون پیش داوری، جوانبِ گوناگونِ آن را موردِ تحلیل قرار دهد. آشکار است که در این مورد چون با خودش نیز درگیر است به خوبی اندیشیده. من هم می خواستم نظرم را ابراز کنم. هر چند همان گونه که باز هم تکرار خواهم کرد قرار نیست تصمیمی که در نهایت گرفته می شود ربطی به نوشته‌ی من داشته باشد ولی شاید در برخی امّا و اگرهای او و دیگرانی چون او راهگشا باشد.

من در ایران زندگی می‌کنم. هر چند زیست‌ام محدود به ایران نیست. شاید گاهی با همه‌ی جهان تنفس کنم. من تلاش می‌کنم در این دهکده‌ی جهانی، شهروندی جهانی هم باشم. ولی در حالِ حاضر ، ایرانی‌ام. این که کجا زندگی می‌کنم با آن‌که کجا زیست می‌کنم گره‌ی کوری ایجاد نمی‌کند. این یک مطلب.

من در ایران زندگی می‌کنم. ولی چون بسیاری از ایرانیان ، به رفتن نیز اندیشیده‌ام. هر چند رفتن از ایران، به هر بهانه‌ای، با مهاجرت کردن متفاوت است. بسیاری از ایرانیان رفته‌اند به‌عنوانِ مهاجر، ولی هنوز ایرانی‌اند. بسیاری نیز رفته‌اند بدونِ مهاجرت، ولی ایرانی نمانده‌اند. اگر کسی می رود جایی و مهاجر می شود باید آن جایی شود. باید کانادایی یا ... گردد. باید شهروندی از همان ملت شود. وگرنه هنوز مانده‌است در جایگاهِ پیشینِ خویش. این ایرادی است که در بسیاری از ایرانیانِ خارج از کشور هنوز وجود دارد: تکلیفشان را با خودشان روشن نکرده‌اند. کجایی اند؟ شاید با پیدایشِ انسان نیز، کجایی بودن همواره مسأله بوده است. تمدن که استوار گشت تعلق ها توسعه یافت. ولی کجایی بودن باز همیشگی نبود. جنگ ها، ظلم ها، جُرمها و مشکلاتِ طبیعی و زیستی همیشه بوده اند بر سرِ بسیاری از انسان ها. آیا مولوی اهلِ کجا بوده است؟ یا ناصر خسرو یا ... ؟برای برخی از انسان ها ، رها شدن از کجایی بودن، یک موهبت است ولی بیشترِ انسان ها باید خویش را متعلق به جایی بدانند. آیا این کجایی بودن فرقی نیز می کند؟ روزگاری که آتش های ناسیونالیستی شعله می کشیدند پاسخ به بالا، مساوی با مرگ و نابودی بود! ولی فکر می کنم امروز آسان‌تر می توان گفت که: نه. فرقی نمی‌کند که اهلِ کاشان باشی یا تورنتو. اهلِ هر جایی هستی مالِ همان جا باش.

این بدان معنا نیست که هر کس باید در سرزمینِ خویش نیز زندگی کند. ولی نخست باید تعیین کرد که کجایی هستیم . من پذیرفته‌ام ایرانی ام. این پذیرش تا زمانی است که بتوانم ایرانی بمانم. اگر نگذاشتند یا نخواستم ، ممکن است روزی اوگاندایی هم بشوم. ولی یک اوگانداییِ خوب. خوب بودنِ اوگاندایی ، یعنی با همه‌ی بودن‌ام، با اوگاندایی ها زندگی کنم. با آن‌ها خوش شوم، با آن‌ها رنج بکشم، به خاطرِ آن ها فداکاری کنم. برای سعادتِ آن‌ها، تلاش کنم. و برای این که هر اوگاندایی ، خوب زندگی کند سهیم باشم. این که چگونه باید اوگاندایی خوب بود در بسترِ همان اوگاندایی زیستن روشن و تعریف می شود.

به نظر می‌آید بخشی از مسایلی که مطرح می‌شوند دچار همین سردرگمی باشند. اگر من ایرانی بودن را پذیرفته‌ام هر جا باشم برای بهترین ایرانی بودن، می‌اندیشم و تلاش می‌کنم. و خیلی از مشکلات را خواهم پذیرفت و درگیرشان خواهم شد. ایرانی بودن هنوز آن چنان نفس گیر نیست که انگار زیستن در سیاهچاله‌ای باشد. برای مشکل ها، می‌توان راه‌حل‌هایی هرچند مختصر یا موقت یافت. هنوز بسیاری در ایران یا با ایران زندگی می کنند . آن ها نیز راه های خویش را یافته‌اند حتمن. درست است که گاه زندگی خیلی دشوار یا شکنجه گونه می شود ولی اول این که برخی مسایلِ رنج آور، مربوط به ایران یا ... نیست. برخی مسایل جهانی و بشری‌اند. نیز تلاش می‌کنم دشواری‌ها به خفقانم نکشانند. هنوز نفس می‌کشم و با نَفَسِ خویش ، لذت هم می‌برم.

من نیز بارها به رفتن یا مهاجرت کردن ، اندیشیده‌ام. ولی تا می توانم گزینه‌های بودن را تجربه می‌کنم و در چنین تلاشی، تجربه‌هایِ ویژه‌ای نیز بدست می‌آورم که برایم زندگی‌ای معنادار را فراهم می‌کنند. با خیلی از آدم ها یا رفتارها در می‌افتیم. خیلی باید انرژی گذاشت برای گاه جزئی‌ترین مسایل. گاه تسلیم می شویم. اشک می ریزیم. ولی زندگی ادامه می یابد با درخشش هایی دیگر. امید، هنوز در دل‌هاست که باید جوانه بزند.

اگر معنای زندگی کردن روشن شود بدست آوردنِ چرایی ها و چگونگی هایش آسان‌تر خواهد بود. اگر می خواهم زندگیِ خانوادگی داشته باشم باید بچسبم به هر بویی از خانواده. اگر خواهانِ علم ام بر اساسِ آن برنامه‌ریزی می‌کنم. اگر سیاست اصل باشد چیزی و اگر آموزش ، چیزی دیگر را انتخاب می‌کنم. هر مشکلی که سد شود یا درگیرش شوم باید بر آن غلبه یابم . زندگی کردن همین است. اگر می خواهی آموزش بدهی مدرسه ی فرزند دیگر چالشِ اصلی نیست. می توان در همین افتضاحِ آموزشی، آدم هایی دانا و آگاه نیز پرورد. هر چند به دشواری‌ها. اگر می‌خواهی علم را جویا باشی بهترین موقعیتِ آن را برمی گزینی و بر بقیه‌ی فقدان‌ها، چون فامیل و ... ، می توانی گونه‌ای دیگر رفتار کنی: چون آمد و شدهایی بیشتر یا تماس های مجازی و ... ، نزدیک‌تر. این که بخواهی همه ی امکان‌ها را در نظر بگیری و به گزینه‌ای برسی که بهترین باشد و همه ی دغدغه‌هایت را بپوشاند دچارِ پیچیدگی‌ها و سردرگمیِ ملال آوری می‌شوی. باید برخی را حذف کنی. برخی را نسبی بسنجی و برخی دیگر را واردِ گود کنی.

چه اشکال دارد چون تویی که نمی‌خواهی همه‌ی سدهای پشتِ سرت را یکباره ویران کنی و چون برخی، تصمیم های شتاب‌زده و آنی و انفجاری بگیری، در نهایت این که، گزینه هایت را به آزمون گذاری. تا کانادا نرفته بودی نمی توانستی درکی کافی از زندگی آنجا را بدست آوری. اکنون نیز شاید مجبور شوی برخی تجربه های دوباره انجام دهی تا بتوانی انتخاب های بهتری به عمل آوری. هر چند همواره می توان مسیرها را تغییر داد و گونه‌ای دیگر زیست. گاه باید هزینه‌های سنگین را نیز به جان خرید. مسأله‌ی آسایش و آرامش هم هست . تا در مسیرِ انتخاب هایت باشی و از زندگی‌ات، هر چه باشد و هر چند سخت ، لذت ببری (زندگیِ مازوخیستی !!) آرامش را یافته‌ای. بی‌گمان راه‌های رسیدن به آسایش نیز در ایران بسته نیست. اصل بر سرِ انتخاب‌های بنیادی است.

نظرِ من این است که هر چه بیشتر دغدغه در نظر بگیری درگیرِ امّا و اگرهای بیشتری می شوی. همه‌ی آن چه نوشته ای نیکو است ولی انگار بیشتر داری برای خودت حلاجی می کنی. مشورت خوب است ولی در این مورد ، فقط به تجربه هایی از دیگران می‌رسی که بنظرم، همه را از پیش می‌دانی و شنیده‌ای. کسی حرفی بیشتر ندارد. هر کس بودن هایش را برگزیده، تو هم داری. کافی است انتخاب کنی.

و آخرین کلام: همه چیز را منطقی نمی توان برگزید یا به پیش برد. زندگی کردن ، شاعرانگی نیز می خواهد. و قلبِ شاعرانگی ، بروزِ احساس ها و دیوانگی هاست. گاه تصمیم های دیوانه‌وار، زندگی‌ای شاعرانه‌تر و زیباتر می سازند تا زمختی‌های منطق !!!

فرشاد
۱۶ آبان ۱۳۹۴